ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

۱۳ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

تلوزیون کانال شماره یک ماهواره را نشان می‌‌دهد. صاحب‌خانه توضیح می‌دهد مردی که بر ال ای دی نقش بسته «استاد علی اکبری» است. مردی که به گفته دانشمندان خارجی بزرگترین منبع انرژی دنیاست و آزمایشات علمی اثبات کرده قدرت شفابخشی این مرد شگفت آور است. قبلن در ایران بوده و فعالیت‌های شفابخشی متافیزیکی‌اش را در خاک خودش انجام می‌داده است. برایش مشکلاتی پیش می‌آید و زندانی‌اش می‌کنند و حالا چند وقت است رفته آمریکا و شبکه زده و از راه دور مردم شریفش را شفا می‌بخشد. پدرم می‌پرسد:«چجوری؟». جواب می‌دهد مردم به شبکه زنگ می‌زنند و با آقای استاد صحبت می‌کنند و مشکلشان را می‌گویند و دکتر برایشان دعا می‌کند و انرژی شفابخشش را روانه‌شان می‌کند. به تلوزیون اشاره می‌کند که استاد در آن امن یجیب می‌خواند. ادامه می‌دهد استاد صدای خوبی هم دارد و گاهی اوقات برای شفابخشی مداحی می‌کند یا آواز می‌خواند. پدرم دوباره می‌پرسد:«آن‌ها هم همینجوری خوب می‌شوند؟» جواب می‌دهد نه یکسری شروط دارد، مثلن اینکه باید باور داشته باشند و فضای خانه‌شان پذیرای انرژی شفابخش دکتر باشد، حتی اگر یک‌نفر در خانه به دکتر اعتقاد نداشته باشد انرژی عمل نمی‌کند. توضیح می‌دهد سابقه استاد طلایی است و کلی آدم را شفا داده، کلی آدم میایند روی خط شبکه و از دکتر بابت شفا یافتنشان تشکر می‌کنند. پدرم می‌پرسد:«شما که پاتون مشکل داشت و اینهمه این برنامه رو دیدین تونستین کاری برای پاتون بکنین؟» جواب می‌دهد بله. پدرم می‌گوید:«پس چرا هنوز لنگ می‌زدین؟» می‌گوید چون به‌طور مداوم و با تمرکز ندیده‌است. پدرم می‌خواهد چیزی بگوید که تلفن شبکه زنگ می‌خورد. مردی به دکتر سلام می‌کند و می‌گوید؛«آقای استاد من به حساب شبکتون با کمال میل یک میلیون تومن پول واریز کردم تا از شما دلسوزان مملکت حمایت کنم و تشکر کنم برای خدماتی که برای مردم و کشورتون انجام می‌دید» استاد با لبخند کج سپاس‌گزارمی می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. زن صاحب‌خانه از آشپزخانه می‌آید و می‌گوید استاد علی اکبری چند وقت دیگر می‌خواد برنامه‌ای در استانبول برگزار کند تا مردم ایران بتوانند حضوری از انرژی استاد بهره‌مند شوند. حتی استاد اعلام کرده با این تور‌های مسافرتی و آژانس‌های توریستی نیایید چون پول اضافه ازتان می‌گیرند و اگر تمایل به حضور دارید با خود شبکه تماس بگیرید تا خودمان همه‌چی را هماهنگ کنیم. پدرم می‌خواهد چیزی بگوید که می‌فهمد حرف زدن فایده ندارد و نمی‌گوید. به جای حرف قبلی‌اش می‌گوید:«اگه اشکال نداره بزنید بی‌بی‌سی می‌خوام ببینم نتیجه این کنفرانس وین چی شد» صاحب‌خانه قاطعانه می‌گوید بی‌بی‌سی که همیشه یک‌مشت دروغ تکراری درباره‌ی مسائل الکی و بی‌اهمیت تحویل می‌دهد، بی‌بی‌سی می‌خواهی چیکار؟! پدرم باز می‌خواهد چیزی بگوید که نمی‌گوید و به‌جایش ناامیدانه و دلسوزانه سری تکان می‌دهد و با لحنی حسرت‌آمیز می‌گوید:«بله درست می‌فرمایین»
خانم صاحب‌خانه کنار مادرم می‌نشیند و با لحن مادربزرگانه تعریف می‌کند:« چند وقت پیش به علی(نوه‌ام) زنگ زدم و گفتم علی جون استاد علی اکبری نگاه نمی‌کنی؟ جوابمو داد مامانی اینا مال شما پیرای مریضه من که مریض نیستم نگاه کنم.»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۰
سامان سیفی

جدیدن تارک شده‌ام. محیطی که مدت زیادی در آن بودم، انسان‌هایی که دیرزمانی می‌شناختمشان و خیلی چیزهای دیگر که آنقدر همراهم بوده‌اند که بدون آن‌ها نمی‌توانم خودم را تصور کنم، همه‌ی این‌ها را دارم ترک می‌کنم. ترک می‌کنم و خودم را در محیطی جدید می‌اندازم بسیار متفاوت با محیط قبلی‌ام و نمی‌دانم دقیقن قرار است چه شود. حس خوبی دارد، چیزی که می‌توان گفت تقریبن مخلوطی است از آزادی و بی‌تعلق بودن و استرسِ بعد از ریسکی بزرگ. حسی که بنده خدایی به درستی به آن اسم وارستگی را می‌داد. اما این وارستگی پادشاه مقتدری برای احساسات من نیست و شورشیانی با پرچم «زنده باد وابستگی» پارتیزانی به قلب و ذهن و دست و پا و هرجا که گیرشان بیاید گه‌گاه حمله می‌کنند و شور وارسته بودن را سست می‌کنند. شاید هم برعکس است، اینجوری منطقی‌تر است، احتمالن پادشاه وابستگی و شورشیان وارستگی باشند چون قدمت وابستگیون بسیار بیشتر از وارسته‌خواهان است.چه فرقی می‌کند؟ به هرحال این وسط جنگ است و تمام خساراتی که به دوطرف وارد می‌شود در آخر به ضرر من تمام می‌شود. برای من این جنگ باخت باخت است. در رمان‌ها و رمانس‌های کلاسیک کشمکش درونی شخصیت‌ها بین عقل و قلبشان بود اما حالا در عصر نو(یا حتی پسانو) دوطرف ماجرا هم قسمتی از عقل را دارند و هم قسمتی از قلب را. دیگر نمی‌توان متکی به عقل یا متکی به احساسات بود، هردو متناقض‌گو شده‌اند، هردو باهم می‌گویند نرو و می‌گویند برو. مساله خیلی پیچیده‌تر شده‌است. خیلی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
سامان سیفی

مرتبط با  شاد شاید نه، ولی خوشحال.

میداس. پادشاهی افسانه‎ای‎ که به باکوس­­، یکی از هزاران خدای رومیان و یونانیان، کمک میکند و باکوس برای جبرانش وعده اجرای هرچه که میداس بخواهد را به او می‎دهد. میداس از او می‎خواهد که با لمس کردن هرچیزی را به طلا بدل کند. باکوس به عهدش عمل می‎کند. میداس خوشحال و خندان به مناسبت این عطیه برتر دستور جشن می‎دهد. به خدمتکاران می‎گوید بهترین غذاها را برایش فراهم کنند. غذاها را می‎آورند. میداس عزم خوردن می‎کند و دست به غذاها میزند و غذاها به طلا تبدیل می‎شوند. میداس تشنه و گرسنه به سمت دخترش می‎رود تا طلب کمک کند و دخترش را هم به مجسمه‎ای مجلل و طلایی تبدیل می‎کند. میداس گشنه، تشنه، غمگین و با نگاهی پرحسرت به نزد باکوس برمی‎گردد و تقاضا می‏کند که این عطیه را از او بازپس گیرد.  قصه این است. قصه جک‎ها، شوخی‎ها، کردارها و گفتارها و پندارهای خنده‎دار و فرح بخش و نشاط آوری که این روزها می‎کنیم.

اگر آز طلای میداس باعث سرنوشت تلخش بود حالا آز شاد بودن ماست که کم‎کم نابودمان می‎کند. ارزشی که برای خنده قائل شدهایم چنان والا است که همه چیزمان را فدایش میکنیم. قومیت‎هایمان را خیلی وقت است فدایش کردیم(و در نتیجه کیان ملی‏مان را)، ادب را که هیچ، به فرهنگ همین‎طوری مشکل دارمان حمله‎آور شدیم و جدیدن به هرچیز نیکی که پیدا می‎کنیم یورش می‎رویم. یک آنارشیسم به تمام معنا.

طنز را طنزپیشگان بزرگ برای نقد موقعیت‎های موجود به کار می‎برند و اصرار عجیبی برای جدا کردن مقوله طنز از هجو دارند. هجو در لغت به معنای دشنام دادن و نسبت دادن صفات مذموم به یک فرد و فحاشی به صورت شعر است. مانند اشعار ایرج میرزا که بیمهابا با سر توی دل دشمن می‎رود و هیچ‎چیز باقی نمی‎گذارد. اما طنز هدفش نابود کردن نیست و به دنبال با لطافت نشان دادن بدی‎ برای تغییر آن‎هاست. طنز برای پیشرفت و وجود نشاط در جامعه لازم است اما هجو با تمام هیجان و قهقهه‎ای که در خود دارد نمی‎تواند مانند طنز مفید واقع شود و از ریشه همه چیز را می‎زند. رویکرد ما در جک‎هایی که منتشر می‎کنیم رویکردی هجوآمیز است، نه رویکردی طنازانه. عادت کردیم که همه چیز را مسخره کنیم. تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، برداشتن تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، پدرانمان را مسخره می‏کنیم، خودمان را مسخره می‎کنیم، تاریخ را مسخره می‎کنیم، مشاهیرمان را مسخره می‎کنیم، حکایت‎هایمان را مسخره می‎کنیم و هرچیز دیگری که گیرمان بیاید مسخره می‎کنیم. چقدر مسخره! پس از مدتی (اگر همینطور افراطی پیش برویم) با تقریب خوبی دیگر چیزی باقی نمانده که با خاک یکسان نشده باشد. دیگر جدیت را بلد نیستیم و مرزی برای شوخی‎هایمان نداریم. حالا چه چیزی را برای نسل بعد از خودمان به جا گذاشتیم؟ ما به عنوان پدران نسل بعد(یا حتی پدران همین نسل موجود) از چه فرهنگی برایشان بگوییم؟ چگونه می‎توانیم صادقانه خوب بودن را به آن‎ها یاد دهیم درصورتی که خود همواره مسخره‎اش میکردیم؟ حال که تمامی عناصر جامعه پیشین از بین رفته است و کودک تازه زاده شده در نقطه صفر تاریخ(با اغراق خیلی خیلی زیاد) قرار دارد چگونه می‎تواند الگوی رفتاری برای خود پیدا کند؟ او به ناچار دست به هر دست‎آویزی می‎زند تا غرق نشود. این قضیه فقط برای کودک تازه زاده شده صادق نیست. بلکه برای خود ما هم شاید اتفاق بیفتد. شاید روزی به خود بیاییم و ببینیم که هیچ چیز اطراف ما باقی نمانده. چه باید کرد؟

برای رفع این مشکل دو راه‎حل به ذهن من می‎رسد که اولینش رواج طنز درست و واقعی است که از دستم برنمی‎آید و دومینش رواج ندادن این هجو همه‎گیر است که حداقل کاری است که می‎توانم بکنم.

خوب است که قبل از این‎که به سرنوشت میداس دچار شویم از خود بپرسیم آیا ارزشش را دارد؟

  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۲
سامان سیفی
...هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...

نفس بزن. حه حه حه حه. به نفس هایت دقت کن. هر کرام چند ثانیه طول میکشد؟ میتوانی حسابش کنی؟ میتوانی به من بگویی از دمت تا بازدمت چقدر طول میکشد؟ اصلا میتوانی زمان مشخصی را اندازه گیری کنی و بگویی فلان قدر است، نه کم نه زیاد. بر فرض که بتوان زمان مشخصی را اندازه گرفت. حالا همین زمان را تقسیمش کن به دو بازه ی زمانی برابر و هر کدام از آن دو را باز تقسیم کن. آیا میتوانی بگویی به جایی رسیده ای که دیگر نمیتوانی تقسیم کنی؟ "لحظه" همین است. هم مقَطّع است هم پیوسته. من حس میکنم که دائم ثابتم ولی هر لحظه عوض میشوم. مثل طیفی از رنگ ها است که از رنگی شروع میشود و به رنگی دیگر میرسد، اما هیچ وقت نمیفهمم کی عوض شدم، چه دقیقه ای عوض شدم، چه ثانیه ای عوض شدم، چه لحظه ای عوض شدم. کاملا نامحسوس است اما وقتی نتیجه را با آن چه بودم مقایسه میکنم از سیاه تا سفید فرق است، از جامد تا گاز فرق است، از ذره تا کهکشان فرق میکند. مگر می شود گفت من در یک "آن" به اینجا رسیده ام؟ اما کیست که بتواند از مبدأش تا حالش را بنگرد و در عین حال بتواند آن اختلاف را تعمیم دهد در دم به دم زندگی اش. آن که بفهمد لحظه ی بعدی دیگر لحظه ی حالش نیست. عوض شده. تغییر کرده. آن که به حرکت دائمی خودش پی ببرد. همین پی نبردن به این اختلاف های لحظه ای جزئی دلیل بسیاری شتابزدگی های ماست. "خُلِقَ الانسانُ مِن عَجَل" انسان از شتاب آفریده شده. صبر ندارد. چرا که از تغییر درونی خودش آگاه نیست. اگر دنبال چیزی میگردد ذره ذره به سویش در حرکت است ولی به آن آگاه نیست. همین ناآگاهی منجر به ناامیدی میشود. چرا که دلش سرعت بیشتری میخواهد و وقتی سرعت خود را با آن چه در ذهن دارد مقایسه میکند، فکر میکند بی حرکت است. غافل از آن که قانون جهان "صبر" است. در آیه، جنس انسان را گفته نه بعضی از آنها، جالب است که درست هم گفته، هر چقدر انسان به بازه های کوچکتری از زمان دقت کند (تاکید میکنم که "دقت کند" چون همه میدانیم لحظه لحظه عوض میشویم ولی بعضی هایمان همیشه حواسشان جمع نیست) باز میتواند به بازه های کوچکتری دقت کند و در آن صورت صبرش بیشتر می شود. پس همه شتاب داریم اما کم یا زیاد. 
این لحظات گذرنده ی شگفت انگیز، زندگی را قشنگ میکنند. این لحظات اند که راه برگشت را باز میکنند. راه عوض کردن را باز میکنند. وقتی خشمگین میشویم راه آرام شدن را این لحظات فراهم میکنند، وقتی بیش از حد خنده مان میگیرد راه برگشت به آرامش را فراهم میکنند. فقط کافی است قدم بگذاریم. یک لحظه برگشت کافی است. در آنی عوض میشویم. نه نیاز به فکر کردن های طولانی است نه گریه های جانسوز. فکر کردن و گریه جای دیگری دارد. نمیدانم، شاید روزی فهمیدم دقیقا چه جایی. فعلا نمیدانم.
واقعیت آن است که ما جهت بردار زندگی خود را انتخاب میکنیم و به سویش میرویم. نمیدانیم کی میرسیم. چگونه میرسیم. آیا اصلا میرسیم. آنهایی که میگویند به نتیجه کار نداشته باش فقط برو، راست میگویند. عملت دقیقا موقعی ثمر میدهد که نمیدانی کی است. به راستی اگر بدانیم نتیجه ی کارمان کی و با چه کیفیتی ظهور میکند، آیا دیگر از دیدن آن خرسند میشویم؟ قطعا برایمان جذابیتی نخواهد داشت.
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
سیدمحمد سیدمحسنی

مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم، کیفیت‌هایی هست که من ندارم و نمی‌دانم اگر می‌داشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه می‌افتاد. درست است که گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم تا خودم را از هجمه‌های احساسی‌ای که از طرف دنیا وارد می‌شود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمی‌شود تا اقرار نکنم که دل‌م برای هرچیز کوچک چه‌قدر تنگ است. شاید تو هم دل‌تنگ من‌ هستی و گاه‌به‌گاه با بارش بی‌‎امان باران سرت را به پنجره تکیه می‌دهی و فکر می‌کنی که من در آن‌سوی این جهان بی‌آرام مشغول چه‌کاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمی‌خیزد و امید دارم اگر این‌ها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قاب‌هایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شده‌اند، دوست بداری.

احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد می‌مانند. با کوچک‌ترین حرکت اشتباه از روی برگ می‌لغزند، به زمین می‌افتند و هرکار که بکنی، دیگر نمی‌توانی تکه‌هایش را کنار هم جمع کنی. نمی‌دانم چه می‌شود و چه چیزهایی این وسط جابه‌جا می‌شوند که منجر به چنین چیزی می‌شوند؛ اما این را می‌دانم که باید با دقت تمام با آن‌ها برخورد کنی. می‌دانی که، خراب می‌شوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربه‌ای به آن برگ نو روییده‌ی گل بزنی.

دوستی، گاهی جنون‌آمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهه‌های‌مان سر رفتن به شهرهای مختلف گم می‌شویم و گاهی به خاطر شکست‌های سختی که خورده‌ایم نیاز به آغوش‌ش داریم. گاهی بحث‌های‌مان تا مرز درگیری پیش می‌رود اما همان‌موقع است که یادمان می‌افتد ارزش دوستی بالاتر از این‌هاست که بخواهیم با سوء برداشت‌های‌مان لطمه‎ای به‌ش وارد کنیم. گاهی به کل‌کل کردن می‌افتیم، گاهی ناسزا می‌گوییم و گاه از کارهای طرف مقابل‌مان حرص می‌خوریم؛ گاه دل‌مان به‌خاطر هر بدبختی‌ای که دارد می‌سوزد و گاهی تمام سعی‎مان را می‌کنیم تا غم‌هایش را فراموش کند. یادم هست زمان‌هایی که پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را.

آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد می‌گذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند می‌شود، از فهم این‌‎که جوامع رو به مرگ‌اند، از فهم این‌که رازش آشکار می‌شود، از فهم این‌‎که در اشتباه است، از فهم این‌که هیچ اتفاقی در زندگی‌اش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه می‌کشند، حتی از فهم این‌که چیزهای بسیاری هست که نمی‌فهمد.
این درد گاهی جمع می‌شود و در ابتدا خودش را نشان نمی‌دهد، بغضی می‌شود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد می‌شود؛ اما به جایی می‌رسد که دیگر در فضای گلوی‌ت جا نمی‌گیرد و باید به بیرون تراوش کند. آن‌گاه است که یک گوشه می‌نشینی و به داشته‌ها و نداشته‌هایت گریه می‌کنی. چرایی جمع‌شدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غم‌هایش مواجه شود، از آن‌ها فرار می‌کند، از آن‌های می‌هراسد. چون می‌داند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کامل‌نبودن چیزی‌ست که در انسان‌ها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً به‌خاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیه‌ی «تکامل» توسط انسان مطرح‌شده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که می‌شناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو می‌راند، تا روز به روز خود را کامل‌تر از چیزی که هست بکند؛ انسان می‌داند کیفیت‌هایی هست که ندارد، و در پی کسب‌ آن‌هاست.

پی‌نوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاس‌گزارم که پادکست بیستم‌شان منجر شد که من این متن را بنویسم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
عرفان عابدی

خندوانه

 

خیلی برایم پیش آمده در زمانی که دیگران شادند و دارند از ته دل قهقهه می‎زنند من حسی کاملن متفاوت داشته باشم. یا مثلن وقتی جایی یا کسی دارد خنده را تقدیس می‎کند و خنده را دوای هر درد و بهترین چیز دنیا میخواند مخالفتی اساسی تمام بدنم را بگیرد. این مساله تبدیل به دغدغه خورنده من شده بود. چه چیزی در من نمی‎گذارد که مانند دیگران فکر کنم؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
سامان سیفی

اولین برخورد من با این شخص دو سال پیش اتفاق افتاد. اول مهر بود و معلم‎ها مشغول معرفی خودشان و طرح‎درسشان و سطح شعورشان به بچهها بودند. در زنگ ادبیات معلمی وارد کلاس شد که از همان اول تفاوتی آَشکار با دیگر معلم‎ها داشت. کوتاه قامت و استوار بود و هنگامی که پا به کلاس گذاشت بچه‎ها انگار که چیزی غریب احساس کرده باشند ساکت شدند. چهره‎ی این مرد به شدت نامعمول و ناقرینه و نازیبا و خلاصه بیریخت بود. یک نیمه صورتش کاملن طبیعی و زیبا و سنگین بود اما نیمه دیگر همه چیزش فرق داشت. لب به شکل عجیبی به سمت پایین فرو رفته و چشم بدون پلک و فرورفتگی نامعمولی روی گونه دیده می‎شد. این تصویر تبدیل به تصور ذهنی ما از معلم ادبیات شد. اگر اسمش را نمی‎دانستیم به راحتی با گفتن صفت بدقیافه یا چیزی شبیه به این می‎توانستیم به طرف مقابل بفهمانیم داریم درباره کی صحبت می‎کنیم.

کمی گذشت و بیشتر با این مرد آشنا شدیم. در فضای سخت درسی دبیرستان کلاس ادبیات رحمتی محسوب می‎شد. درس در اون کلاس جزو پنج اولویت اول هم محسوب نمی‎شد و همه حتی خرخون‎های بی‎خاصیت هم از پندهایی که این پیر دانا با طنین مطمئن صدایش میداد لذت می‎بردند. حساسیت شدیدی روی وضعیت روحی بچه‎ها نشان میداد و می‎دانست باید چیزی بیشتر از یک معلم ادبیات برای این بچه‎ها باشد. تبدیل به رابین ویلیامز انجمن شاعران مرده شد. همه برایش احترام قائل بودند و کلاسش را دوست داشتند. حالا دیگر نیازی به استفاده از آن صفات برای شناساندنش به طرف مقابل نبود وقتی درباره خوبی‎های یک معلم صحبت می‎کردی همه پیش فرض معلم ادبیات را درنظر می‎گرفتند.

به نظرم در تعریف زیبایی نه باید به نیمه زیبای صورت معلم ادبیات من و نه نیمه زشت صورتش در نظر گرفته شود چیز دیگری این وسط ملاک است.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
سامان سیفی

مطلب مربوط به نقاشی مارتین اسکورزی روایتی بود از یک پیروزی؛ پیروزی یک مرد در یک زندگی. پیروزی که آنقدر بزرگ بود که یک نفر را در جایی دیگر از دنیا به نوشتن وادار کرد( و عدّه ای را به خواندن!). امّا واقعا پیروزی چیست؟ آیا الآن اسکورزی احساس پیروزی می کند؟ یا برای اینکه بالاخره مارلون براندو در فیلم هایش بازی نکرد، غصه دار است؟

حدیث نفسی بگویم: از تابستان سال قبل درگیر مسابقاتی علمی بودم. بالاخره مسابقات در اسفندماه برگزار شد. حقیقتا شکست خوردم و سخت ناراحت و افسرده زندگی روزمرّه خودم را ادامه دادم. در همین احوالات شکست بودم که این مفهوم دردناک شکست من را به سخره گرفت و در اواخر اسفند به من اعلام شد برای تیم اعزامی به مسابقات بین المللی انتخاب شدم. این بار احساس پیروزی می کردم. کلاس ها شروع شد و با واکنش خوب اساتید مواجه شدم. کلاس ها ادامه داشت تا زمان اعزام. در اوج خوشی و پیروزی به سمت محل برگزاری حرکت کردیم. مسابقات برگزار شد در نهایت از حضور در فینال محروم شدیم.با اختلاف بسیار کم. بدتر از آن حال در زندگیم نداشتم. افسرده و ناراحت گواهی جایزه ی سوم(برنز) را گرفتیم که در نهایت بدبختی به تمامی تیم های بین رتبه ما و رتبه ی نهم اعطا شد. درمانده و شرمنده به سمت ایران حرکت کردیم. که با یکی از عجیب ترین صحنه های زندگی مواجه شدم: پدر و مادر من و تمامی هم گروهی هایم با گل به استقبال ما در فرودگاه آمده بودند. همه تبریک می گفتند و حقیقتا به جای ما احساس پیروزی می کردند. گذاشتم به حساب ناآگاهیشان از روند مسابقات. ولی در همان روز با تبریک اساتید مربوطه مواجه شدم و تعجبم بیشتر شد. این بار در این تناقض احساسات درونی و رفتار دیگران، احساس خودم را خوار شمردم. امّا فردای آن روز با ناراحتی دوستم مواجه شدم. و واقعا با این سوال رو به رو شدم: مرز بین پیروزی و شکست کجاست؟ اگر ما پیروز شدیم چرا احساس پیروزی نمی کنیم؟ اگر شکست خوردیم چرا همه طور دیگری فکر می کنند؟ یا در مثال دیگر تیم والیبال ایران تا چهار تیم برتر دنیا پیشرفت ولی بعد از شکست در برابر آلمان واقعا احساس پیروزی می کرد؟ یا هیتلر بعد از فتح لهستان مغرور و پیروز بود که اگر بود پس با بقیه اروپا او را چه کار؟

مرز را در تعریف می جویم. شاید بسیاری پیروزی را مانند شادی و خوشبختی به یک احساس درونی ربط دهند. یا این تناقض را به ذات سیری ناپذیر انسان. اگر اوّلی باشد آیا واقعا درست است که پیروزی را احساس کرد؟ اگر انسان با یک اتفاق احساس پیروزی کند و قانع شود بقیه عمر را چه کند؟ یا شاید این حسّ پیروزی باید زودگذر باشد و مانع انسان نشود. اگر چنین است آیا باید بالاخره بعد از هر پیروزی، شکست حس شود؟ و اگر بحث، بحث سیری ناپذیری باشد،آیا اصلاپیروزی امکان پذیر است؟

بیاید مرور کنیم آیا قهرمانی(با معیار های مادّی) می شناسیم که با پیروزی مرده باشد؟ آیا دانشمندی می شناسیم که تا آخرین لحظه ی مرگش نظریات درست مطرح کند؟ آیا فیلم سازی می شناسیم که آخرین اثرش شاهکار باشد؟ آیا ورزشکاری می شناسیم که آخرین لحظات عمرش ثبت یک رکورذ باشد؟ یا فراتر از آن؛ مگر قهرمانی هست که فراموش نشود یا دانشمندی که نظریاتش رد نشود یا فیلمی که پوسیده نشود یا رکوردی که شکسته نشود؟ این بار من می پرسم آیا همه ی این تلاش ها برای یک شکست می ارزد؟

اشتباه نشود من نه پوچ گرام نه به خاطر شکست خودم افسرده. من فقط می گویم چیزی بیشتر از تحقق یک رویا و یا حس پیروزی برای حرکت نیاز است.

بیشتر و ژرفتر باید باشد.

بیشتر...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۱
سینا هویدا

استوری برد اسکورسیزی

عکس بالا را هالیوود ریپورتر تابستان سال قبل منتشر کرد و در ازدحام اخبار زرد و قهوه‌ای همیشگی‌اش، این عکس ارزش واقعی خود را پیدا نکرد و گم شد.

این نقاشی ساده و کودکانه و به‌شدت فانتزی و تخیلی متعلق به بهترین فیلمساز شصت سال اخیر یعنی مارتین اسکورسیزیست. مارتین کوچولو در دوازده‌سالگی هنگامی که در شیرین‌ترین رویاهایش هم موقعیت ۶۰ سال بعد خود را حدس نمی‌زده این نقاشی که در اصل استوری برد فیلمی به نام «شهر جاودان» است را کشیده. در این فیلم ستاره‌های آن دوران مانند مارلون براندو بازی می‌کنند و در انتهای فیلم هم نام مارتین اسکورسیزی به عنوان کارگردان و تهیه کننده دیده می‌شود. احتمالن هنگامی که همسن و سالان مارتین داشتند زنگ خونه مردم را می‌زدند و فرار می‌کردند یا باهم سر پخمه مدرسه خراب می‌شدند و مسخره‌اش می‌کردند؛ مارتینِ کوچک به این فکر می‌کرده است که آیا می‌شود روزی کارگردان بزرگی بشود؟ و او بزرگ‌ترین کارگردان دوران خود شد.

با این جمله آخر ماجرا خیلی فیلم هندی شد، بذارید وارد واقعیت بشیم. قهرمان قصه ما متولد ۱۹۴۲ نیویورک است(همسن وودی آلن، اسپیلبرگ، مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی و...). وسط جنگ جهانی دوم، وسط محله‌ی گنگستر‌های ایتالیایی نیویورک،وسط فقر خانواده‌اش، وسط نظریه ضعفا محکوم به نابودی هستند و وسط خیلی چیز‌های دیگر. کلیسای کاتولیک نقش پررنگی در کودکی و تفکرات آن زمان او دارد تا این که با پدرش به سینما می‌رود و جادو می‌شود. از مدرسه علوم مذهبی مستقیمن به مدرسه فیلمسازی می‌رود.بعد از لیسانس به جنگ ویتنام می‌رود پس از بازگشت اولین فیلم کوتاه خود را با اشاره به این جنگ می‌سازد. پس از فارغ التحصیلی با دیوانگانی همچون کاپولا، دی پالما، اسپیلبرگ و لوکاس آشنا می‌شود و موج نوی سینمای آمریکا را تشکیل می‌دهند. سینمایی برگرفته از زندگی خشن و حیوان وار غرب وحشی مدرن. همان محیطی که در کودکی اسکورسیزی در آن زنده مانده و یاد گرفته که ضعیفان توسط قدرتمندان بلعیده می‌شوند. با دنیرو آشنا می‌شود و بهترین بازیگر دهه‌های ۷۰ و ۸۰ سینمای آمریکا را می‌سازد.

سومین فیلمش به یکی از ده فیلم برتر تاریخ سینما تبدیل می‌شود. راننده تاکسی. دنیرو تاکسی درایور معصومی که شب‌ها در نیویورک فاسد و لجن‌گرفته می‌راند و در آخر هم به خاطر اصلاح آن می‌میرد. اسکورسیزی از دل همین جامعه درآمده و بهتر از هرکس دیگری می‌تواند پستی آن را نشان دهد و ادا در نیاورد. بعد از این فیلم ستاره اقبالش طلوع می‌کند و ادامه می‌دهد.

او حتی حالا هم در سنین کهنسالی فیلمساز قابلی محسوب می‌شود و می‌تواند با ساختن شاتر آیلند و گرگ وال استریت همه را غافلگیر کند و نشان دهد که هنوزم می‌تواند پستی‌های و مسائل فکری جامعه خود را درک کند و نشان دهد.او که یک روز می‌خواست مارلون براندو در فیلمش حضور داشته باشد حالا خود پرورش دهنده‌ی دو ستاره بزرگ یعنی دنیرو و دی‌کاپرو محسوب می‌شود و درخشش این دو یقینن به لطف اسکورسیزی است.


با این‌که خانواده‌اش مخالف بودند سینما می‌خواند، بالااجبار به جنگ می‌رود، کار می‌کند تا خرج مدرسه‌ی سینما رفتنش را در بیاورد و هزاران کار دیگر. برای چه؟ فقط برای یک رویا؟ واقعن می‌ارزد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۷
سامان سیفی

قصه نیستی که بگویم

نغمه نیستی که بخوانم

صدا نیستی که بشنوم

یا چیزی چنان که ببینم

یا چیزی چنان که بدانم


حسین

تو درد مشترکی

تو را فریاد میزنم

حسین خون خدا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۱
سامان سیفی