هنر:سه حرفی سخت تعریف
کدام یک از این دو نقاشی بالا خوشتان میآید؟ احتمالن تالار آیینه کمال الملک را به زن گریان پیکاسو ترجیح میدهید. طبیعی هم است بالاخره اینیکی هموطن است و آن یکی اجنبی. اصلن جدا از این بحث این یکی شبیه آدمیزاد نقاشی کرده و آن یکی شبیه نقاشیهای دوران کودکیِ بیماری اسکیزوفرن است. ولی این نقاشیای که شما به راحتی کنارش گذاشتید را اگر تمام بازدید کنندگان این مطلب رقم تمامی داراییشان را در هم ضرب کنند نمیتوانند خریداری کنند و هستند افرادی که به دنبال خرید آن باشند. این نقاشی یکی از با ارزشترین و یکی از زیباترین نقاشیهای قرن قبل محسوب میشود. زیباترین؟!! برای من و شما شبیه یک شوخی بزرگ میماند. راستش من خودم بین عکسهای چسبونکی آدامس خرسی و این، آدامس خرسی را انتخاب میکنم. ولی چرا نوابغ هنر اینگونه فکر نمیکنند؟
هر اثر هنری را میتوان خیلی ساده به دو بخش محتوا و فرم طبقه بندی کرد. در تاریخ هنر هم تقریبن دو دسته وجود داشتهاند که یک گروه هنر را رسانه میدانستند و گروهی دیگر معتقد به هنر برای هنر بودند(تنها این دو دسته نبودند در ادامه از دستههای دیگری هم نام میبریم). از هر دسته مثالی میزنم. از رسانه پنداران هنر میتوان به شاعران دوران مشروطه اشاره کرد که بنابر شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران تنها وظیفه خود را مطلع ساختن مردم ناآگاه ایران میدانستند و در اشعار این دوران میتوان غلطهای دستوری و کلمات محاورهای و حتی فحشهای آبدارِ بسیار یافت. مانند میرزاده عشقی و ایرج میرزا و عارف. در این دسته شاعران دربار قجر هم میتوان جا داد- با آن زبان متکلف و سخت دیوانیشان. از هنر برای هنر پنداران هم میتوان به شعرای سبک هندی مانند بیدل نام برد که تنها هدفشان استفاده از استعارههای نو و تصاویر دیده نشده بود. اکنون شما چه قدر از این شاعران اطلاع دارید؟(البته جز ایرج خان میرزا که به دلایل دیگر مشهور شده) یا از خواندن شعر آنها چقدر احساس لذت میکنید؟
دسته دیگری هم میتوان قرار داد که به هردو بخش شعر توجه داشتند مانند فریدون مشیری و خاقانی و منوچهری و رودکی. اینان تفکرات ارزشمندی داشتند و سعی و تلاششان در این بود که این تفکرات را در قالبی زیبا ارائه دهند. این دسته کمی ماندگار تر از دسته قبل هستند اما...
گروه دیگر که میتوان گندههای ادبیات ایران خواندشان از این طریقت عبور کرده و به حقیقت رسیده بودند. آنان حسی یا تصویری یا احساسی یا نمیدانم یک چیز فرامادی و معنوی در خود احساس میکردند و به این چیز، بعدی مادی میدادند و خلقش میکردند. اینجا دیگر تمایزی بین محتوا و فرم وجود ندارد. محتوا همان فرم است و فرم همان محتوا و ایندو چنان در هم تنیده شدند که غیرقابل تمیز دادنند. و این هنر واقعی است. شاعری میگفت وقتی زیاد شعر بگویی و زیاد تجربه کنی دیگر شعر را زندگی میکنی. دیگر احساساتت همان کلماتت میشود و کلماتت احساساتت. اگر دقت کنید میبینید که بخش زیادی از شعر فارسی با عرفان و عشق گرهخوردگی شدیدی دارد. عرفای درجه یک ما اکثرن شعرای درجه یکی هم بودند زیرا شعر آنها حاصل از تجربه روحانی آنها بوده و این تجربه روحانی وقتی به خوبی به شکل شعر درآید ما شاهد یک بیت روحانی و درخشان هستیم. چی گفتم! خلاصه هنر نه زبان اندیشه است و نه رسانهای برای بیان عقاید و نه یک علم محض که فقط بهفکر پیشرفتش باشیم. هنر زبان روح است و هنر واقعی آن هنری است که محتوا و قالب غیرقابل تفکیک باشند.
از اینجا میتوان فهمید که چرا جلال میماند اما جمالزاده نه. چون جلال دردی در سینه دارد و این درد را داستان میکند و در تک تک کلماتش میتوان این درد را حس کرد. اما جمالزاده تمام عمر در خارج ماند و برای ایرانیان نوشت و بعد از گذشت زمان ارتباط احساسیاش با مردم قطع شد.(نامه جلال به جمالزاده خیلی خوب این مساله را توضیح میدهد) جلال از درون با مردم بود و مثل مردم زندگی میکرد و احساسات مردم را زندگی میکرد، خب داستانش هم مردمی میشود و مردم میخوانند. اما فروغ یا نیما. رضا براهنی(منتقد ادبی ارزشمند و فقید) میگوید مخاطب شعر(بیشتر شعر نو) اصلن مردم نیستند، یا خود شاعر است یا شاعری دیگر. اینهم دیگر خیلی اغراق میکند. فروغ از طبقه روشنفکران جامعه بود و احساسات آنان را زندگی میکرد. شعرش هم همینگونه میشد. این شعر با این که دیگر مردمی نیست همچنان ارزشمند است اما برای کسی که کمی اشتراک احساسی با فروغ داشته باشد. مثلن حافظ که دردانه ادبیات فارسی است از عشق سخن میگوید و در درون همه ما عشق هست و میتوانیم به صورت حداقلی درکش کنیم. اما وقتی فروغ میگوید این منم زنی با دستان سیمانی در آستانه فصلی سرد، حق داریم درکش نکنیم زیرا این سطح(یا بهتر بگویم این نوع) از ناامیدی و یاس را تجربه نکردهایم واقعن نمیفهمیم چه میگوید. یا به زبان دیگر بافت ما(CONTEXT) ما نسبت به او خیلی دور است. اینجاست که تفاسیر به کمک ما میآید و تفکر ما را به تفکر اثر هنری نزدیک تر میکند. تفسیر به ما کمک میکند که لایههای عرفانی شعر حافظ را بشکافیم و لذت خود را به حداکثر برسانیم. تفسیر به ما کمک میکند که از تفاوتهای زبانی عامدانه شعرای معاصر ولذت ببریم وعلت این تفاوت را دریابیم. یکی از دلایلی که در ادبیات عرفانی ما مولانا شناخته شده تر است نسبت به عطار و سنایی همین ساده فهمی و بینیازیاش به تفسیر است(البته برای لذت حداقلی وگرنه همان بشنو زین نی نیاز به هزاران کیلو کاغذ تفسیر دارد). اگر زبان مولانا را به زبان حال برگردانده شود میتوان داستانهایش را برای کوکان هم خواند ولی این کار را به هیچ عنوان با منطق الطیر و تذکره عطار نمیتوان کرد. در صورتی که با بلد بودن اندکی عرفان لذت خیلی خیلی زیادی از خواندن منطق الطیر حاصل میشود.
حالا برسیم به دو عکس بالا. تالار آینه کمال الملک نقاشی بسیار زیبایی است که استاد برای ناصرالدین شاه کشیدهاست- همان مردی که روی صندلی با بیخیالی نشسته. احساسات و تفکرات کمال الملک را ما به خوبی میتوانیم درک کنیم. اینکه او زیبایی را در طبیعت میدیده و طبیعی کشیدن نقاشی را بر انتزاعی کشیدنش ترجیح میداده و ... اما در مورد پیکاسو. ما باید به عقب برگردیم و دوجنگ جهانی را پشت سر بگزاریم و در کافههای پاریس بنشینیم و با همینگوی و سالوادور دالی و لوئیس بونوئل بحث کنیم تا تفکرات و احساسات هنرمندان آن دوران را درک کنیم. شاید این تفکر که من آنجوری نقاشی میکشم که محیطم را میبینم نه آنگونه که وجود دارد برای ما اصلن آشنا نباشد. و در کنار آن یک کار دیگر هم بکنیم. این که بیاییم شکل(همان فرم) این نقاشی را موشکافانه بررسی کنیم تا نتیجه بگیریم که چه فرقی میان این نقاشی با نقاشی کمالالملک یا عصر عاشورا فرشچیان دارد و دارد. و ببینیم حالا با دانستن این چیزها میتوانیم از پیکاسو لذت ببریم؟
هنر خیلی مواقع چیزی نیست که در لحظه اول از آن لذت ببریم بلکه گاهی نیاز به مداومت و موشکافانه بررسی کردن و با اثر همراه شدن دارد. اما اکثر اوقات وقتی بعد اینکار ها توانستیم یک اثر هنری را درک کنیم با خود میگوییم:ارزشش را داشت.
خیلی حرف زدم ولی هنوز یک سوال باقی مانده. چه هنری خوب است و چه هنری بد؟ این دیگر سوالی است که هرکس خودش باید به آن جواب بدهد. باز هم جواب این سوال بستگی به معیارها و زاویه دید ما به زندگی دارد. زیرا هنر زندگی است.