ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

۴ مطلب توسط «عرفان عابدی» ثبت شده است

احترام و فرهنگ مسئله‌هایی  دست‌ساز اند. ۱

یعنی چیز‌هایی نیستند که برخلاف آموزه‌های‌مان تصور کنیم جزو بزرگ‌ترین معنویات و والاترین ارزش‌ها و برترین اخلاقیات اند.

نه واقعا، نیستن!

مثال می‌زنم، توی شرق که باشی، موقع سلام و احوال پرسی، هر فرد می‌تونه با کسی از جنس موافق روبوسی کنه؛ توی غرب که باشی، اگه روبوسی‌ای صورت بگیره، باید با جنس مخالف روبوسی کنه، وگرنه هم‌جنس‌گرا به نظر می‌آد و بی‌احترامی‌ای صورت می‌گیره. (اصلاً کار به ایناش نداریم و ربطی هم نداره که الکی‌الکی دنیا داره با هم‌جنس‌گراها راه می‌آد، بی‌احترامی حساب می‌شه.)

حالا الان کدومش درسته؟

اگه از من بپرسید، هیچ کدومش! [شخصا با روبوسی در ۹۰٪ مواقع مخالفم]

چرا زن‌های یه فامیل حق دارن هر بچه کوچیکی که توی خانواده به دنیا می‌آد رو اماج حملات وحشیانه‌شون قرار بدن و صورت کودک‌ بنده‌خدا رو پر از رژ و کرم و هزار جور شر و‌ ور دیگه‌ی آرایشی کنن؟

ببینید،

احترام و فرهنگ به معنای واقعی کلمه از اون‌جاهایی شکل می‌گیرن که یه‌سری آدم در جوامع اولیه دور هم جمع می‌شن، یه‌سری رفتار انجام می‌دن، بعد یه سریاشون که الکی حساسن اعلام می‌کنن که بهشون برخورده، بقیه هم به خاطر حفظ منافع خودشون با طرف موافقت می‌کنن و در نهایت اون رو به عنوان هنجار معیار جا می‌ندازن، ولی ابدا کار به این ندارن که همون رفتار ممکنه به خیلی‌های دیگه حس بدی بده، رفتار معیار رو قرار می‌دن، اکثریت هم که یا حال فکر کردن ندارن، یا مثل گوسفند فقط تبعیت می‌کنن، همین چیزهای چرت‌وپرت رو به بچه‌هاشون آموزش می‌دن و این چرخه مسخره ادامه پیدا می‌کنه.

مثال می‌زنم براتون.

وقتی یه نفر می‌خواد جدی گرفته بشه، شروع می‌کنه از کلمات عربی/انگلیسی درهم‌برهم استفاده کردن، کتابی حرف می‌زنه، چارتا قربون‌صدقه رییس‌رؤسا می‌ره، حتما هم با یه شعر یا آیه قرآن شروع می‌کنه.

آدم‌هایی رو دیدم که با لاتی‌ترین و "بی‌ادبانه‌ترین" نحوه حرف‌زدن‌هاشون چیزایی رو گفتن که خیلی از این -به قول کیهان: مدعیان اعتدال :)))))))- ها حرفایی به نصف خوبی و درستی اونا هم نتونستن بزنن. 

ولی فکر کنید الان من این متن رو مثل سه خط اولش کتابی می‌نوشتم، مسخره نمی‌شد؟

یا دیگه؟ آها، یه چیز خیلی مهم: احترام به بزر‌‌گتر و زن‌ها.

به جرئت می‌گم جفت‌شون از بی‌ربط‌ترین مفهوم‌هایی هستن‌ که بشر اختراع کرده تا به حال.

طرف الان ۸۹ سالش‌ه، موقع تحصیل یه گوشه می‌نشسته درس حفظ می‌کرده نمره می‌گرفته، موقع کار توی یه اداره دولتی با یه سری دفتر دستک و ماشین‌حساب چهارعمل‌اصلی داشته مقدار دخل و خرج حساب می‌کرده، از وقتی هم بازنشست شده نشسته یه گوشه روزنامه خونده، ماهواره دیده و تز سیاسی داده بدون این که یه کلمه از حرفاش مال خودش باشه، اون‌وقت توی مترو یه نفر، یکی دیگه رو هل می‌ده، نفر دوم می‌خوره به سومی‌، سومی می‌خوره به جناب مستطاب، اون‌وقت از در کابین مترو تا در خروجی ایستگاه یه سره به سومی نیگا می‌کنه و  شعار می‌ده که "جوون‌های ما چی شدن؟ احترام به بزرگ‌تر کجا رفته؟ جوون‌های امروزی خیلی‌ پررو شدن، جوون‌های ما قدر ریش سفیدا رو نمی‌دونن" الی‌آخر.

یه نفرم نیست بگه آخه گند بزنن به وجودت، تو چه چیز جدید و مفیدی به جامعه‌ت اضافه کردی؟ کلا توی زندگی‌ت به چه درد خاصی خوردی که حالا قدرت رو هم بدونن؟

احترام به زن‌ها که نورعلی‌نور‌ه.

تصادف می‌شه، تقصیر زنه هم بوده حتی، به سرعت از ماشین می‌زنه بیرون شروع می‌کنه داد و فریاد و مظلوم‌نمایی که تقصیر خودت بوده، چراغ راهنمات باید پررنگ‌تر بود من می‌تونستم از گوشه چشمم ببینم.

کافیه مرده یه کلمه لب‌تر کنه که " خانوم تقصیر خودت بوده با سرعت ۸۰تا تو فرعی پشت سر من چسبیدی اون‌وقت من یه نیش ترمز زدم مسیرمو تنظیم کنم زدی بهم" ، زنه شروع می‌کنه جیغ و هوار و می‌کوبه به سینه‌ش که "ایهاالناس، حق زن بدبختو خوردن، حق زن مظلومو خوردن، حق زن یتیمو خوردن -حالا باباش الان سواحل پاناما با دروداف داره حال می‌کنه ها- کی مردا می‌خوان به زنا حق مساوی بدن؟"

اگه، اگه مورد پیدا کنیم که مرده داد بزنه شلوغش نکن، شک نکنید زنه یه سیلی می‌زنه به صورتش و می‌گه "ننه‌ت بهت یاد نداده به خانوم‌ها -خانوم‌هاش ‌رو هم با یه لحن خیلی چندش‌آور غلیظی می‌گه- احترام بذاری؟"

 اگه مرده حتی یه لحظه دست‌ش رو هم بیاره بالا که اون سیلی‌ای که خورده رو تلافی کنه، زنه سینماتیک‌تر از ارشا اقدسی خودشو می‌کوبه زمین و گریه می‌کنه "زن بدبختو زدن، زن مظلومو زدن، زن بیچاره..." و در همین لحظه‌ست که چندتا مرد گنده‌هیکل که تا پنج‌دقیقه پیش داشتن با الکسیس صفا می‌کردن، می‌ریزن سر مرد مذکور و تا می‌خوره می‌زننش، پرچم‌شونم همیشه این‌طوری بالاست که "نباید به زن به عنوان کالای جنسی نگاه کرد".

 اون‌ور دنیا هم همینه، فاکس یه فیلم درست کرده " X-Men: Age of Apacolypse"،‌ بنرش توی یه خیابون این بوده که شخصیت بد داستان داشته شخصیت خوب زن داستان رو خفه می‌کرده. بعد فمنیستا کمپین درست کردن و فاکس رو مجبور کردن عذرخواهی کنه. -حالا وقتی توی فیلم شخصیت خوب زن، شخصیت بد مرد رو می‌زنه صداشون در نمیاد‌ ها!-

 حرف از فمنیست‌ها شد، من یه پیروزی‌ای رو به تمامی افرادی که با فمنیسم مخالفن و فکر می‌کنن فمنیسم امروزی پاش رو از برابری حقوق مرد و زن خیلی فراتر گذاشته تبریک بگم، اونم اینه که مجلس سنا تصویب کرده نوع سربازی‌ای که توی آمریکا برای مردها اجباری بود، برای زن‌ها هم اجباری شده. ۲

فکر کنم دیگه لازم نباشه مثال بزنم، در یک کلام، حرف من اینه:

فرهنگ و احترام چیزهایی هستن که آدمایی مثل خود شما ساختنش، و آدمایی مثل خود شما انتقالش دادن، بیایم بی‌شعور نباشیم، فرهنگ‌هایی که واضحا غلطن و بی‌جهت دست‌وپا گیرن رو دور بریزیم، به نسل‌های بعد انتقالش ندیم و سر هر چیز کوچیک و‌ بی‌اهمیتی بهمون بر نخوره. ۳ ۴ ۵‌

–––––––––––––––––––

۱. پس چی؟ توقع دارید بنویسم همه سلامتند؟ همه دول محکم و استوار و اسلامی، همه چیز پابرجا و بی‌ایراد، همه مردم باشعور و فهم؟ از این خبرها نیست این‌جا آقاجان، حداقل فایده‌ای که بلاگ‌داشتن داره اینه که بتونی غر بزنی توش و‌ به یه‌سری چیزهای خیلی پایه‌ای ایراد بگیری.

۲. من نمی‌گم همه‌ی پیرها یا همه‌ی زن‌ها این‌طورین، فقط از بس این مدل آدم‌ها رو دیدم که به عنوان تیپیکال‌شون توی ذهنم جا افتاده.

۳. شاید این اعتراض رو به حرف من وارد کنن که قرآن این‌طور گفته است و این‌ها، نظر شخصی من اینه که اسلام بنا به موقعیت زمانی اون حرف‌ها رو زده که موقعیت تغییر درست نبوده و جلوگیری کرده از درگیری و الان که موقعیتش -به نظر من- فراهمه، باید خودمونو نبندیم.

۴. یک‌سری حریم‌ها باید رعایت بشن، قبول، ولی از جایی که من می‌بینم، حدود ۸۰٪ حریم‌هایی که الان وجود دارن غیرکاربردی و بی‌جهتن.

۵. این بحث هم هست که کی باید تعیین کنه که چه رفتاری درست است و فلان، راهکارش خیلی راحته، شما با آدم‌هایی دوست می‌شی که طرز تفکر و نوع فرهنگ‌شون شبیه خودته -اتفاقی که همین الانشم به سادگی افتاده- و وقتی مجبور باشی از آدمی با غیر فرهنگ خودت رو‌به‌رو بشی، سعی کنی چیزها رو در دایره مشترک‌تون قرار بدی. (اون مسئله حریم‌های حتمی توی این مورد مهم می‌شن، یعنی این پایه که نباید به مادر  کسی توهین کنی سرجاش، ولی مثلا این‌که به بزرگ‌تر احترام بذاری یا نه رو تا جای ممکن درگیر کارتون نکنین)

پ.ن: سینای عزیز، برو به خودت تیکه بنداز. :دی

پ.ن.۲: مرگ بر سانسورچی.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
عرفان عابدی

مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم، کیفیت‌هایی هست که من ندارم و نمی‌دانم اگر می‌داشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه می‌افتاد. درست است که گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم تا خودم را از هجمه‌های احساسی‌ای که از طرف دنیا وارد می‌شود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمی‌شود تا اقرار نکنم که دل‌م برای هرچیز کوچک چه‌قدر تنگ است. شاید تو هم دل‌تنگ من‌ هستی و گاه‌به‌گاه با بارش بی‌‎امان باران سرت را به پنجره تکیه می‌دهی و فکر می‌کنی که من در آن‌سوی این جهان بی‌آرام مشغول چه‌کاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمی‌خیزد و امید دارم اگر این‌ها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قاب‌هایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شده‌اند، دوست بداری.

احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد می‌مانند. با کوچک‌ترین حرکت اشتباه از روی برگ می‌لغزند، به زمین می‌افتند و هرکار که بکنی، دیگر نمی‌توانی تکه‌هایش را کنار هم جمع کنی. نمی‌دانم چه می‌شود و چه چیزهایی این وسط جابه‌جا می‌شوند که منجر به چنین چیزی می‌شوند؛ اما این را می‌دانم که باید با دقت تمام با آن‌ها برخورد کنی. می‌دانی که، خراب می‌شوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربه‌ای به آن برگ نو روییده‌ی گل بزنی.

دوستی، گاهی جنون‌آمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهه‌های‌مان سر رفتن به شهرهای مختلف گم می‌شویم و گاهی به خاطر شکست‌های سختی که خورده‌ایم نیاز به آغوش‌ش داریم. گاهی بحث‌های‌مان تا مرز درگیری پیش می‌رود اما همان‌موقع است که یادمان می‌افتد ارزش دوستی بالاتر از این‌هاست که بخواهیم با سوء برداشت‌های‌مان لطمه‎ای به‌ش وارد کنیم. گاهی به کل‌کل کردن می‌افتیم، گاهی ناسزا می‌گوییم و گاه از کارهای طرف مقابل‌مان حرص می‌خوریم؛ گاه دل‌مان به‌خاطر هر بدبختی‌ای که دارد می‌سوزد و گاهی تمام سعی‎مان را می‌کنیم تا غم‌هایش را فراموش کند. یادم هست زمان‌هایی که پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را.

آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد می‌گذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند می‌شود، از فهم این‌‎که جوامع رو به مرگ‌اند، از فهم این‌که رازش آشکار می‌شود، از فهم این‌‎که در اشتباه است، از فهم این‌که هیچ اتفاقی در زندگی‌اش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه می‌کشند، حتی از فهم این‌که چیزهای بسیاری هست که نمی‌فهمد.
این درد گاهی جمع می‌شود و در ابتدا خودش را نشان نمی‌دهد، بغضی می‌شود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد می‌شود؛ اما به جایی می‌رسد که دیگر در فضای گلوی‌ت جا نمی‌گیرد و باید به بیرون تراوش کند. آن‌گاه است که یک گوشه می‌نشینی و به داشته‌ها و نداشته‌هایت گریه می‌کنی. چرایی جمع‌شدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غم‌هایش مواجه شود، از آن‌ها فرار می‌کند، از آن‌های می‌هراسد. چون می‌داند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کامل‌نبودن چیزی‌ست که در انسان‌ها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً به‌خاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیه‌ی «تکامل» توسط انسان مطرح‌شده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که می‌شناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو می‌راند، تا روز به روز خود را کامل‌تر از چیزی که هست بکند؛ انسان می‌داند کیفیت‌هایی هست که ندارد، و در پی کسب‌ آن‌هاست.

پی‌نوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاس‌گزارم که پادکست بیستم‌شان منجر شد که من این متن را بنویسم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
عرفان عابدی

فئودور داستایفسکی در داستان‌های سفید نوشته که “?But how could you live and have no story to tell".

اگر کمی با دقت به حرف او نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که راست می‌گوید. زندگی عده‌ی کثیری از ما -در بدترین‌حالت- پتانسیل تبدیل‌شدن به یک داستان زیبا و [اگر بخواهیم با دیدی منفعت‌نگر ببینیم] عبرت‌آموز شدن را دارد.

خود شخص من، داستان‌هایی در این‌چندوقت اخیر دارم که کم‌ِکم‌ش، توانایی تبدیل٬شدن به یک رمان عامه‌پسند و پول‌ساز بشود؛ یا حتّا یک رمان روشن‌فکرانه و عمیق. نکته‌ این است که اما و اگرهایی در ذهن ما وجود دارند و این اما و اگرها، دست وپای ما در نوشتن را به‌سادگی می‌بندند. البته من این حقیقت را انکار نمی‌کنم که همه‌ی داستان‌ها به یک اندازه جالب و بامعنی نیستند، ولی همه‌شان تا حد خوبی قابل تعریف هستند. عمده‌ی این اما و اگرها را «ترس از اشتباه‌کردن در نوشتن»تشکیل می‌دهد.

شخصی به نام "Sir Ken Robinson" وجود دارد که جدا از تملق و این‌حرف‌ها، آدمی‌ست که در اکثر مواقع حرف‌هایی درست می‌زند. او در یکی از سخن‌رانی‌هایش درباره‌ی مدرسه و سیستم‌ آموزش‌وپرورش -یا بر طبق گفته‌ی خودشان در ویرایش‌های زبانی کتاب زبان فارسی (۲) دوره‌ی متوسطه، نظام آموزش‌وپرورش-، ترس از اشتباه‌کردن را به‌گردن سیستم مدرسه می‌اندازد. راست هم می‌گوید، اشتباه‌کردن در مدرسه، برابر با نوعی گناهِ کبیره است و مجازاتی سنگین درپی دارد، در حالی که نباید به این‌شکل باشد و در مسیر رشد و نمو یک انسان، درس گرفتن از اشتباهات خیلی موثرتر است تا مجازات‌های سنگین. همین سلسله رفتار، آدم‌ها را مثل برخی حیوانات شرطی کرده و کم‌کم در ذهن‌شان جا می‌اندازد که هیچ‌وقت جایی برای اشتباه‌کردن ندارند و برای همین، از هرگونه ریسک‌کردن می‌ترسند. متاسفانه این تفکر غلطی است که در ذهن عده بسیار کثیری از مردم جا افتاده و تغییر دادنش هم کار آسانی نیست؛ در بهترین حالت می‌توان این تغییر را برای نسل‌های بعد به‌وجود آورد.

حالا قرار نیست ما این‌جا به شکوه بی‌افتیم و از نقایص و معایب سیستم «مدرسه» حرف بزنیم که پُستی دیگر و فضایی کاملاً متفاوت می‌طلبد و در مطلب نمی‌گنجد؛ ولی بحث این است که ما اکنون از اشتباه‌کردن می‌ترسیم، در برابر اشتباه‌کردن شرطی شده‌ایم و ریسک‌پذیری‌مان به‌مقدار زیادی پایین آمده است. برای همین هم هست که نوشته‌ها کم و کم‌تر می‌شوند؛ دلیل همه‌ی این‌ها ترس است و ما باید با این مقابله کنیم.

مثال نقض زیادی هم از افرادی وجود دارد که نترسیده اند، ریسک کرده‌اند و در انتها، به نتایج خوبی دست یافته‌اند. آشناترین آن‌ها استیو جابز است که نترسید، سیستم جدیدی پیاده کرد و موفق بود، حتی وقتی که از کمپانی‌ای که ساخته‌ی دست خودش بود اخراج شد، نترسید، نکست را تأسیس کرد، مدیرعامل پیکسار شد و دوباره به اپل برگشت و موفق و اثرگذار بود.

سعی نمی‌کنم مانند بعضی انسان‌ها، سرزنش‌کننده و نصیحت‌کننده و کسل‌کننده باشم؛ اما می‌خواهم به همه -حتّا به‌خودم- بگویم که از اشتباه‌کردن نترسید، محکم باشید و مهارت خودتان در زمینه‌های مختلف را تقویت کنید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۶
عرفان عابدی

 آدم‌ها علایقى دارند، مهم‌هایى، دغدغه‌هایى، شورهایى، هیجاناتى، تجربه‌هایى، احساساتى، خوشى‌هایى، ناخوشی‌هایى..

وقتى مى‌خواهى قلم را بردارى و شروع به نوشتن کنى، باید اول از همه به این فکر کنی که کدام یک را انتخاب کنى، پرورش دهى، چیزهایى به آن اضافه کنى و به رشته‌ى تحریر درش آورى.

سوال‌ها و فیلترهایى در ذهن برای انتخاب موضوع نوشتن وجود دارد: «مشترک‌تر بهتر است یا شخصى‌تر؟ اصیل‌تر بهتر است یا غنى‌تر؟ قدیمى‌تر بهتر است یا جدیدتر؟»

و همیشه به این پاسخ مى رسیم که نمی‌شود با این معیارها واقعاً موضوع مناسب و درخورى را انتخاب کنیم؛ چون همیشه عوامل دیگرى وجود دارند که این پیش‌بینى ما از بهترین متن ممکن را به هم مى‌ریزند.

حالا سؤال این‌جاست که باید چه‌کار کنیم؟ هرچه در ذهنمان هست را بنویسیم؟ نوشتن را کنار بگذاریم؟ صرفاً بر اساس معیارهای داخل ذهن‌مان عمل کنیم؟

جواب این است که نوشته باید دل‌نشین باشد، روی آن کار شده باشد و دارای جزئیات اضافه نباشد.

وقتی یک نوشته را تا انتها نوشتید، یک‌دور آن را بخوانید، ببینید کدام قسمتش دل را می‌زند، کدام قسمتش ذهن را منحرف می‌کند، کدام بخشش توضیح اضافی است. روی آن کار کنید، به همه‌ی جزئیات به‌طور مستقیم اشاره نکنید، جوری بنویسید که خواننده با فهمیدن نکات، از هوش خودش لذت ببرد؛ در نوشته‌هایتان از خودتان ایراد نگیرید، با این‌کار مستقیماً نوشته‌ را به «غر زدن» تبدیل می‌کنید.

البته، البته، یادگیری نوشتن تجربی است، با خواندن کتاب و نوشتن زیاد حاصل می‌شود، مانند ریاضی نیست که فرمول داشته باشد؛ اما همیشه نکات اولیه‌ای درمورد آن نیاز است.

متن را با این نکته تمام می‌کنم که نوشتن، بیان احساسات انسان‌هاست، بیان چیزهایی که از میان سیناپس‌هایشان می‌گذرد، بیان مسائلی که گاهی با صحبت حقش ادا نمی‌شود و سزاوار نوشتن است. به احساسات عمیق و مهم‌تان اهمیت بدهید؛ آن‌ها را به اشتراک بگذارید و درباره‌شان بحث کنید، زیرا که این‌ها پیش‌نیاز پیش‌رفت است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
عرفان عابدی