ارزشش را دارد؟
مرتبط با شاد شاید نه، ولی خوشحال.
میداس. پادشاهی افسانهای که به باکوس، یکی از هزاران خدای رومیان و یونانیان، کمک میکند و باکوس برای جبرانش وعده اجرای هرچه که میداس بخواهد را به او میدهد. میداس از او میخواهد که با لمس کردن هرچیزی را به طلا بدل کند. باکوس به عهدش عمل میکند. میداس خوشحال و خندان به مناسبت این عطیه برتر دستور جشن میدهد. به خدمتکاران میگوید بهترین غذاها را برایش فراهم کنند. غذاها را میآورند. میداس عزم خوردن میکند و دست به غذاها میزند و غذاها به طلا تبدیل میشوند. میداس تشنه و گرسنه به سمت دخترش میرود تا طلب کمک کند و دخترش را هم به مجسمهای مجلل و طلایی تبدیل میکند. میداس گشنه، تشنه، غمگین و با نگاهی پرحسرت به نزد باکوس برمیگردد و تقاضا میکند که این عطیه را از او بازپس گیرد. قصه این است. قصه جکها، شوخیها، کردارها و گفتارها و پندارهای خندهدار و فرح بخش و نشاط آوری که این روزها میکنیم.
اگر آز طلای میداس باعث سرنوشت تلخش بود حالا آز شاد بودن ماست که کمکم نابودمان میکند. ارزشی که برای خنده قائل شدهایم چنان والا است که همه چیزمان را فدایش میکنیم. قومیتهایمان را خیلی وقت است فدایش کردیم(و در نتیجه کیان ملیمان را)، ادب را که هیچ، به فرهنگ همینطوری مشکل دارمان حملهآور شدیم و جدیدن به هرچیز نیکی که پیدا میکنیم یورش میرویم. یک آنارشیسم به تمام معنا.
طنز را طنزپیشگان بزرگ برای نقد موقعیتهای موجود به کار میبرند و اصرار عجیبی برای جدا کردن مقوله طنز از هجو دارند. هجو در لغت به معنای دشنام دادن و نسبت دادن صفات مذموم به یک فرد و فحاشی به صورت شعر است. مانند اشعار ایرج میرزا که بیمهابا با سر توی دل دشمن میرود و هیچچیز باقی نمیگذارد. اما طنز هدفش نابود کردن نیست و به دنبال با لطافت نشان دادن بدی برای تغییر آنهاست. طنز برای پیشرفت و وجود نشاط در جامعه لازم است اما هجو با تمام هیجان و قهقههای که در خود دارد نمیتواند مانند طنز مفید واقع شود و از ریشه همه چیز را میزند. رویکرد ما در جکهایی که منتشر میکنیم رویکردی هجوآمیز است، نه رویکردی طنازانه. عادت کردیم که همه چیز را مسخره کنیم. تحریمها را مسخره میکنیم، برداشتن تحریمها را مسخره میکنیم، پدرانمان را مسخره میکنیم، خودمان را مسخره میکنیم، تاریخ را مسخره میکنیم، مشاهیرمان را مسخره میکنیم، حکایتهایمان را مسخره میکنیم و هرچیز دیگری که گیرمان بیاید مسخره میکنیم. چقدر مسخره! پس از مدتی (اگر همینطور افراطی پیش برویم) با تقریب خوبی دیگر چیزی باقی نمانده که با خاک یکسان نشده باشد. دیگر جدیت را بلد نیستیم و مرزی برای شوخیهایمان نداریم. حالا چه چیزی را برای نسل بعد از خودمان به جا گذاشتیم؟ ما به عنوان پدران نسل بعد(یا حتی پدران همین نسل موجود) از چه فرهنگی برایشان بگوییم؟ چگونه میتوانیم صادقانه خوب بودن را به آنها یاد دهیم درصورتی که خود همواره مسخرهاش میکردیم؟ حال که تمامی عناصر جامعه پیشین از بین رفته است و کودک تازه زاده شده در نقطه صفر تاریخ(با اغراق خیلی خیلی زیاد) قرار دارد چگونه میتواند الگوی رفتاری برای خود پیدا کند؟ او به ناچار دست به هر دستآویزی میزند تا غرق نشود. این قضیه فقط برای کودک تازه زاده شده صادق نیست. بلکه برای خود ما هم شاید اتفاق بیفتد. شاید روزی به خود بیاییم و ببینیم که هیچ چیز اطراف ما باقی نمانده. چه باید کرد؟
برای رفع این مشکل دو راهحل به ذهن من میرسد که اولینش رواج طنز درست و واقعی است که از دستم برنمیآید و دومینش رواج ندادن این هجو همهگیر است که حداقل کاری است که میتوانم بکنم.
خوب است که قبل از اینکه به سرنوشت میداس دچار شویم از خود بپرسیم آیا ارزشش را دارد؟