ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها
سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۲ ب.ظ

ارزشش را دارد؟

مرتبط با  شاد شاید نه، ولی خوشحال.

میداس. پادشاهی افسانه‎ای‎ که به باکوس­­، یکی از هزاران خدای رومیان و یونانیان، کمک میکند و باکوس برای جبرانش وعده اجرای هرچه که میداس بخواهد را به او می‎دهد. میداس از او می‎خواهد که با لمس کردن هرچیزی را به طلا بدل کند. باکوس به عهدش عمل می‎کند. میداس خوشحال و خندان به مناسبت این عطیه برتر دستور جشن می‎دهد. به خدمتکاران می‎گوید بهترین غذاها را برایش فراهم کنند. غذاها را می‎آورند. میداس عزم خوردن می‎کند و دست به غذاها میزند و غذاها به طلا تبدیل می‎شوند. میداس تشنه و گرسنه به سمت دخترش می‎رود تا طلب کمک کند و دخترش را هم به مجسمه‎ای مجلل و طلایی تبدیل می‎کند. میداس گشنه، تشنه، غمگین و با نگاهی پرحسرت به نزد باکوس برمی‎گردد و تقاضا می‏کند که این عطیه را از او بازپس گیرد.  قصه این است. قصه جک‎ها، شوخی‎ها، کردارها و گفتارها و پندارهای خنده‎دار و فرح بخش و نشاط آوری که این روزها می‎کنیم.

اگر آز طلای میداس باعث سرنوشت تلخش بود حالا آز شاد بودن ماست که کم‎کم نابودمان می‎کند. ارزشی که برای خنده قائل شدهایم چنان والا است که همه چیزمان را فدایش میکنیم. قومیت‎هایمان را خیلی وقت است فدایش کردیم(و در نتیجه کیان ملی‏مان را)، ادب را که هیچ، به فرهنگ همین‎طوری مشکل دارمان حمله‎آور شدیم و جدیدن به هرچیز نیکی که پیدا می‎کنیم یورش می‎رویم. یک آنارشیسم به تمام معنا.

طنز را طنزپیشگان بزرگ برای نقد موقعیت‎های موجود به کار می‎برند و اصرار عجیبی برای جدا کردن مقوله طنز از هجو دارند. هجو در لغت به معنای دشنام دادن و نسبت دادن صفات مذموم به یک فرد و فحاشی به صورت شعر است. مانند اشعار ایرج میرزا که بیمهابا با سر توی دل دشمن می‎رود و هیچ‎چیز باقی نمی‎گذارد. اما طنز هدفش نابود کردن نیست و به دنبال با لطافت نشان دادن بدی‎ برای تغییر آن‎هاست. طنز برای پیشرفت و وجود نشاط در جامعه لازم است اما هجو با تمام هیجان و قهقهه‎ای که در خود دارد نمی‎تواند مانند طنز مفید واقع شود و از ریشه همه چیز را می‎زند. رویکرد ما در جک‎هایی که منتشر می‎کنیم رویکردی هجوآمیز است، نه رویکردی طنازانه. عادت کردیم که همه چیز را مسخره کنیم. تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، برداشتن تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، پدرانمان را مسخره می‏کنیم، خودمان را مسخره می‎کنیم، تاریخ را مسخره می‎کنیم، مشاهیرمان را مسخره می‎کنیم، حکایت‎هایمان را مسخره می‎کنیم و هرچیز دیگری که گیرمان بیاید مسخره می‎کنیم. چقدر مسخره! پس از مدتی (اگر همینطور افراطی پیش برویم) با تقریب خوبی دیگر چیزی باقی نمانده که با خاک یکسان نشده باشد. دیگر جدیت را بلد نیستیم و مرزی برای شوخی‎هایمان نداریم. حالا چه چیزی را برای نسل بعد از خودمان به جا گذاشتیم؟ ما به عنوان پدران نسل بعد(یا حتی پدران همین نسل موجود) از چه فرهنگی برایشان بگوییم؟ چگونه می‎توانیم صادقانه خوب بودن را به آن‎ها یاد دهیم درصورتی که خود همواره مسخره‎اش میکردیم؟ حال که تمامی عناصر جامعه پیشین از بین رفته است و کودک تازه زاده شده در نقطه صفر تاریخ(با اغراق خیلی خیلی زیاد) قرار دارد چگونه می‎تواند الگوی رفتاری برای خود پیدا کند؟ او به ناچار دست به هر دست‎آویزی می‎زند تا غرق نشود. این قضیه فقط برای کودک تازه زاده شده صادق نیست. بلکه برای خود ما هم شاید اتفاق بیفتد. شاید روزی به خود بیاییم و ببینیم که هیچ چیز اطراف ما باقی نمانده. چه باید کرد؟

برای رفع این مشکل دو راه‎حل به ذهن من می‎رسد که اولینش رواج طنز درست و واقعی است که از دستم برنمی‎آید و دومینش رواج ندادن این هجو همه‎گیر است که حداقل کاری است که می‎توانم بکنم.

خوب است که قبل از این‎که به سرنوشت میداس دچار شویم از خود بپرسیم آیا ارزشش را دارد؟

  



نوشته شده توسط سامان سیفی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

ارزشش را دارد؟

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۲ ب.ظ

مرتبط با  شاد شاید نه، ولی خوشحال.

میداس. پادشاهی افسانه‎ای‎ که به باکوس­­، یکی از هزاران خدای رومیان و یونانیان، کمک میکند و باکوس برای جبرانش وعده اجرای هرچه که میداس بخواهد را به او می‎دهد. میداس از او می‎خواهد که با لمس کردن هرچیزی را به طلا بدل کند. باکوس به عهدش عمل می‎کند. میداس خوشحال و خندان به مناسبت این عطیه برتر دستور جشن می‎دهد. به خدمتکاران می‎گوید بهترین غذاها را برایش فراهم کنند. غذاها را می‎آورند. میداس عزم خوردن می‎کند و دست به غذاها میزند و غذاها به طلا تبدیل می‎شوند. میداس تشنه و گرسنه به سمت دخترش می‎رود تا طلب کمک کند و دخترش را هم به مجسمه‎ای مجلل و طلایی تبدیل می‎کند. میداس گشنه، تشنه، غمگین و با نگاهی پرحسرت به نزد باکوس برمی‎گردد و تقاضا می‏کند که این عطیه را از او بازپس گیرد.  قصه این است. قصه جک‎ها، شوخی‎ها، کردارها و گفتارها و پندارهای خنده‎دار و فرح بخش و نشاط آوری که این روزها می‎کنیم.

اگر آز طلای میداس باعث سرنوشت تلخش بود حالا آز شاد بودن ماست که کم‎کم نابودمان می‎کند. ارزشی که برای خنده قائل شدهایم چنان والا است که همه چیزمان را فدایش میکنیم. قومیت‎هایمان را خیلی وقت است فدایش کردیم(و در نتیجه کیان ملی‏مان را)، ادب را که هیچ، به فرهنگ همین‎طوری مشکل دارمان حمله‎آور شدیم و جدیدن به هرچیز نیکی که پیدا می‎کنیم یورش می‎رویم. یک آنارشیسم به تمام معنا.

طنز را طنزپیشگان بزرگ برای نقد موقعیت‎های موجود به کار می‎برند و اصرار عجیبی برای جدا کردن مقوله طنز از هجو دارند. هجو در لغت به معنای دشنام دادن و نسبت دادن صفات مذموم به یک فرد و فحاشی به صورت شعر است. مانند اشعار ایرج میرزا که بیمهابا با سر توی دل دشمن می‎رود و هیچ‎چیز باقی نمی‎گذارد. اما طنز هدفش نابود کردن نیست و به دنبال با لطافت نشان دادن بدی‎ برای تغییر آن‎هاست. طنز برای پیشرفت و وجود نشاط در جامعه لازم است اما هجو با تمام هیجان و قهقهه‎ای که در خود دارد نمی‎تواند مانند طنز مفید واقع شود و از ریشه همه چیز را می‎زند. رویکرد ما در جک‎هایی که منتشر می‎کنیم رویکردی هجوآمیز است، نه رویکردی طنازانه. عادت کردیم که همه چیز را مسخره کنیم. تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، برداشتن تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، پدرانمان را مسخره می‏کنیم، خودمان را مسخره می‎کنیم، تاریخ را مسخره می‎کنیم، مشاهیرمان را مسخره می‎کنیم، حکایت‎هایمان را مسخره می‎کنیم و هرچیز دیگری که گیرمان بیاید مسخره می‎کنیم. چقدر مسخره! پس از مدتی (اگر همینطور افراطی پیش برویم) با تقریب خوبی دیگر چیزی باقی نمانده که با خاک یکسان نشده باشد. دیگر جدیت را بلد نیستیم و مرزی برای شوخی‎هایمان نداریم. حالا چه چیزی را برای نسل بعد از خودمان به جا گذاشتیم؟ ما به عنوان پدران نسل بعد(یا حتی پدران همین نسل موجود) از چه فرهنگی برایشان بگوییم؟ چگونه می‎توانیم صادقانه خوب بودن را به آن‎ها یاد دهیم درصورتی که خود همواره مسخره‎اش میکردیم؟ حال که تمامی عناصر جامعه پیشین از بین رفته است و کودک تازه زاده شده در نقطه صفر تاریخ(با اغراق خیلی خیلی زیاد) قرار دارد چگونه می‎تواند الگوی رفتاری برای خود پیدا کند؟ او به ناچار دست به هر دست‎آویزی می‎زند تا غرق نشود. این قضیه فقط برای کودک تازه زاده شده صادق نیست. بلکه برای خود ما هم شاید اتفاق بیفتد. شاید روزی به خود بیاییم و ببینیم که هیچ چیز اطراف ما باقی نمانده. چه باید کرد؟

برای رفع این مشکل دو راه‎حل به ذهن من می‎رسد که اولینش رواج طنز درست و واقعی است که از دستم برنمی‎آید و دومینش رواج ندادن این هجو همه‎گیر است که حداقل کاری است که می‎توانم بکنم.

خوب است که قبل از این‎که به سرنوشت میداس دچار شویم از خود بپرسیم آیا ارزشش را دارد؟

  

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۳
سامان سیفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی