ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

«متضاد عشق نفرت نیست،‌بی تفاوتی است. متضاد هنر،‌زشتی نیست،‌بی تفاوتی است. متضاد ایمان،‌ کفر نیست،‌بی تفاوتی است. متضاد زندگی ، مرگ نیست،‌بی تفاوتی است»


جمله بالا را یک تزیست در تزگاهی نوشته بود و در ذهن من مانده است. سرچ کردم دیدم هم چه‎گوارا این جمله را گفته هم دکتر شریعتی هم راسل هم خیلی‎های دیگر( مشخصا هیچ‎کدام نگفته‎اند). این جمله را درست درک نکرده بودم تا اینکه مسابقات یورو 2016 شروع شد. اولین بازی‎ای که دیدم بازی آلمان اوکراین بود. آلمان تیم افسانه‎ای محبوب من. برنده‎ی جام جهانی. زننده‎ی هفت گل به برزیل در خود برزیل و... آن‎طرف اوکراین بود. کشور جنگ‎زده که بالکانش یکسره بین روسیه و اروپا آمریکا دست به دست می‎شود. نتیجه بازی مشخص بود. اوکراین قرار بود سوراخ شود. اما بازی به کرختی تمام برگزار شد. اوکراین چپیده بود در دفاع و آلمان وسط زمین پاسکاری می‎کرد. درآخر آلمان دوگل زد. یکی با ضربه‎ی ایستگاهی و یکی در ضدحمله دقایق آخر بازی که اوکراینی‎ها توپ را رها کرده بودند و یک یا دوگل خورده برایشان فرقی نداشت. نه آلمان آن آلمان همیشگی بود نه اکراین وظیفه‎اش را به درستی انجام داد. بقیه بازی‎ها هم همینگونه بود. تیم‎های ضعیف کل انرژی‎شان را روی دفاع می‎گذاشتند و تیم‎های قوی زورچپونانه سعی می‎کردند حداقل یک گل بزنند.

اینجا بود که فهمیدم متضاد برد باخت نیست، بی‎تفاوتی نسبت به بردن است و برای نباختن بازی کردن! بردن آلمان از اکراین از لحاظ کیفی به‎هیچ‎عنوان به برد مقابل برزیل نمی‎‎رسید. شاید از نظر کمی جفتشان به یک نتیجه ختم شوند. اما برزیل آمده بود ببرد. تمام تلاشش را کرد که آلمان را مغلوب کند اما آلمان برنده‎تر بود. در مسابقه‎ای که هردو طرف برای برد آمده باشند برنده بودن یا نبودن معنا پیدا می‎کند، اینجاست که چالش شکل می‎گیرد و بازی دراماتیک می‎شود. نه این بازی‎های مسخره اتریش و اوکراین‎طور!

شاید تقصیر ماست که همیشه طرف برنده را تشویق کردیم و یادمان نبود که بازنده هم نقش مهمی دارد و اگر شجاعت باخت نمی‎داشت خبری از برنده و جذابیت نبود. پس باید تشکر کرد از برزیلی که هفت‎تا از آلمان خورد، انگلیسی که چهارتا خورد، ایتالیا و بالوتلی‎ای که یک گل زدند و... ممنونیم بازنده‎ها!


پ.ن: تیم‎های ضعیف درست بازی کردن را از ولز، بزرگ‎مرد کوچک،  یاد بگیرند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
سامان سیفی

احتمالا تا به حال همچین کلمه ای نشیدید، نه؟(ای بابا وبلاگ حسابی افتاده رو دور لحن محاوره ای)

خب، راستش رو بخواید من هم نشنیدم. احتمالا نه من، نه شما هیچ وقت در آینده هم نخواهیم شنید. اما همین کلمه ی مجهول شده بلای زندگی همه ی ما. پس بزارید اول تعریفش کنم تا بعد بریم سراغ مثال ها!

تزیسم: طرز تفکریست که در آن فرد معتقد(تزیست) جواب هر پرسشی را (هر چند به غایت عظیم باشد) در چند کلمه یا نهایتا چند خط تعیین می نماید.

تزیست: آنکه را گویند که از طرق مختلف نظرات چند دقیقه ای خود را درباره امور مختلف از فیزیک اتمی گرفته تا تشریح نقش امپریالیسم در رئالیسم جادویی اعلام کند.

انواع: فیسبوکیسم، توئیتریسم، تلگرامیسم، وبلاگیسم، تاکسیسم، کامنتیسم، اسپیچیسم و الخ.

تا به اینجای کار باید دستتون اومده باشه قضیه از چه قراره. کافیه یه سر به توییتر بزنید. آماج حملات تخریبگرانانه ی انتحاری رو علیه هر کسی می بینید. از مدافع حرم گرفته تا احسان علیخانی و خنداونه. تازه متوجه میشید که این دوستان خودشون رو روشنفکر هم میدونن. عزیزانی که سنگین ترین معادله فیزیک زندگیشون محدود بوده به F=ma و مشکل ترین مساله ی فیزیکی که در زندگیشون متوجه شدن سطح شیبدار بوده، آنچنان با اطمینان از فیزیک کوانتوم دفاع می کنن و دین رو باهاش می کوبن که آدم احساس می کنه مرحوم شرودینگر به عالم فانی بازگشته. دوستان دین باور هم در ادامه بحث با آنچنان قاطعیتی این نظریات رو صرفا حدس و گمان مطرح می کنن و پایه های فلسفه ی علم رو متحول می کنن که مرحوم کوهن درمانده و پشیمان از عمر تلف شده در افق آخرت محو میشه.

اما کاربرد؟

در واقع این مکتب فکری نقش بزرگی در پیشبرد جامعه ی بشری داره. تا اونجایی که یک کانال(یا حضرت گیزمیز!) کنفرانس وین و اتقاقات پسابرجام رو بعد از حل و فصل کامل مشکلات بهداشت و درمان، به دقت بررسی می کنه. و یک پیام تلگرامی مشکل سرطان رو حل میکنه. البته در عالم واقعیت هم نباید از عظمت این مکتب فکری گذر کرد. چه بسا بررسی های جامعه شناختی و زیست محیطی پروژه هایی بزرگ که توسط مهندسان تزیسم در سه سوت ثانیه حل شدن. چه بسا نکات فقهی پیچیده که توسط بزرگان فامیل حل شدن. چه بسا توطئه های فراماسونری که توسط یه حسابدار فاش شدند. چه بسا فرهنگ های چند هزارساله ای که توسط وبلاگ نویسی تخریب شدند.

این مطلب ادامه دارد...

پ.ن:می خواستم مقداری طنز هم به متن اضافه کنم متاسفانه توانش رو نداشتم با عرض پوزش

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۰
سینا هویدا

احترام و فرهنگ مسئله‌هایی  دست‌ساز اند. ۱

یعنی چیز‌هایی نیستند که برخلاف آموزه‌های‌مان تصور کنیم جزو بزرگ‌ترین معنویات و والاترین ارزش‌ها و برترین اخلاقیات اند.

نه واقعا، نیستن!

مثال می‌زنم، توی شرق که باشی، موقع سلام و احوال پرسی، هر فرد می‌تونه با کسی از جنس موافق روبوسی کنه؛ توی غرب که باشی، اگه روبوسی‌ای صورت بگیره، باید با جنس مخالف روبوسی کنه، وگرنه هم‌جنس‌گرا به نظر می‌آد و بی‌احترامی‌ای صورت می‌گیره. (اصلاً کار به ایناش نداریم و ربطی هم نداره که الکی‌الکی دنیا داره با هم‌جنس‌گراها راه می‌آد، بی‌احترامی حساب می‌شه.)

حالا الان کدومش درسته؟

اگه از من بپرسید، هیچ کدومش! [شخصا با روبوسی در ۹۰٪ مواقع مخالفم]

چرا زن‌های یه فامیل حق دارن هر بچه کوچیکی که توی خانواده به دنیا می‌آد رو اماج حملات وحشیانه‌شون قرار بدن و صورت کودک‌ بنده‌خدا رو پر از رژ و کرم و هزار جور شر و‌ ور دیگه‌ی آرایشی کنن؟

ببینید،

احترام و فرهنگ به معنای واقعی کلمه از اون‌جاهایی شکل می‌گیرن که یه‌سری آدم در جوامع اولیه دور هم جمع می‌شن، یه‌سری رفتار انجام می‌دن، بعد یه سریاشون که الکی حساسن اعلام می‌کنن که بهشون برخورده، بقیه هم به خاطر حفظ منافع خودشون با طرف موافقت می‌کنن و در نهایت اون رو به عنوان هنجار معیار جا می‌ندازن، ولی ابدا کار به این ندارن که همون رفتار ممکنه به خیلی‌های دیگه حس بدی بده، رفتار معیار رو قرار می‌دن، اکثریت هم که یا حال فکر کردن ندارن، یا مثل گوسفند فقط تبعیت می‌کنن، همین چیزهای چرت‌وپرت رو به بچه‌هاشون آموزش می‌دن و این چرخه مسخره ادامه پیدا می‌کنه.

مثال می‌زنم براتون.

وقتی یه نفر می‌خواد جدی گرفته بشه، شروع می‌کنه از کلمات عربی/انگلیسی درهم‌برهم استفاده کردن، کتابی حرف می‌زنه، چارتا قربون‌صدقه رییس‌رؤسا می‌ره، حتما هم با یه شعر یا آیه قرآن شروع می‌کنه.

آدم‌هایی رو دیدم که با لاتی‌ترین و "بی‌ادبانه‌ترین" نحوه حرف‌زدن‌هاشون چیزایی رو گفتن که خیلی از این -به قول کیهان: مدعیان اعتدال :)))))))- ها حرفایی به نصف خوبی و درستی اونا هم نتونستن بزنن. 

ولی فکر کنید الان من این متن رو مثل سه خط اولش کتابی می‌نوشتم، مسخره نمی‌شد؟

یا دیگه؟ آها، یه چیز خیلی مهم: احترام به بزر‌‌گتر و زن‌ها.

به جرئت می‌گم جفت‌شون از بی‌ربط‌ترین مفهوم‌هایی هستن‌ که بشر اختراع کرده تا به حال.

طرف الان ۸۹ سالش‌ه، موقع تحصیل یه گوشه می‌نشسته درس حفظ می‌کرده نمره می‌گرفته، موقع کار توی یه اداره دولتی با یه سری دفتر دستک و ماشین‌حساب چهارعمل‌اصلی داشته مقدار دخل و خرج حساب می‌کرده، از وقتی هم بازنشست شده نشسته یه گوشه روزنامه خونده، ماهواره دیده و تز سیاسی داده بدون این که یه کلمه از حرفاش مال خودش باشه، اون‌وقت توی مترو یه نفر، یکی دیگه رو هل می‌ده، نفر دوم می‌خوره به سومی‌، سومی می‌خوره به جناب مستطاب، اون‌وقت از در کابین مترو تا در خروجی ایستگاه یه سره به سومی نیگا می‌کنه و  شعار می‌ده که "جوون‌های ما چی شدن؟ احترام به بزرگ‌تر کجا رفته؟ جوون‌های امروزی خیلی‌ پررو شدن، جوون‌های ما قدر ریش سفیدا رو نمی‌دونن" الی‌آخر.

یه نفرم نیست بگه آخه گند بزنن به وجودت، تو چه چیز جدید و مفیدی به جامعه‌ت اضافه کردی؟ کلا توی زندگی‌ت به چه درد خاصی خوردی که حالا قدرت رو هم بدونن؟

احترام به زن‌ها که نورعلی‌نور‌ه.

تصادف می‌شه، تقصیر زنه هم بوده حتی، به سرعت از ماشین می‌زنه بیرون شروع می‌کنه داد و فریاد و مظلوم‌نمایی که تقصیر خودت بوده، چراغ راهنمات باید پررنگ‌تر بود من می‌تونستم از گوشه چشمم ببینم.

کافیه مرده یه کلمه لب‌تر کنه که " خانوم تقصیر خودت بوده با سرعت ۸۰تا تو فرعی پشت سر من چسبیدی اون‌وقت من یه نیش ترمز زدم مسیرمو تنظیم کنم زدی بهم" ، زنه شروع می‌کنه جیغ و هوار و می‌کوبه به سینه‌ش که "ایهاالناس، حق زن بدبختو خوردن، حق زن مظلومو خوردن، حق زن یتیمو خوردن -حالا باباش الان سواحل پاناما با دروداف داره حال می‌کنه ها- کی مردا می‌خوان به زنا حق مساوی بدن؟"

اگه، اگه مورد پیدا کنیم که مرده داد بزنه شلوغش نکن، شک نکنید زنه یه سیلی می‌زنه به صورتش و می‌گه "ننه‌ت بهت یاد نداده به خانوم‌ها -خانوم‌هاش ‌رو هم با یه لحن خیلی چندش‌آور غلیظی می‌گه- احترام بذاری؟"

 اگه مرده حتی یه لحظه دست‌ش رو هم بیاره بالا که اون سیلی‌ای که خورده رو تلافی کنه، زنه سینماتیک‌تر از ارشا اقدسی خودشو می‌کوبه زمین و گریه می‌کنه "زن بدبختو زدن، زن مظلومو زدن، زن بیچاره..." و در همین لحظه‌ست که چندتا مرد گنده‌هیکل که تا پنج‌دقیقه پیش داشتن با الکسیس صفا می‌کردن، می‌ریزن سر مرد مذکور و تا می‌خوره می‌زننش، پرچم‌شونم همیشه این‌طوری بالاست که "نباید به زن به عنوان کالای جنسی نگاه کرد".

 اون‌ور دنیا هم همینه، فاکس یه فیلم درست کرده " X-Men: Age of Apacolypse"،‌ بنرش توی یه خیابون این بوده که شخصیت بد داستان داشته شخصیت خوب زن داستان رو خفه می‌کرده. بعد فمنیستا کمپین درست کردن و فاکس رو مجبور کردن عذرخواهی کنه. -حالا وقتی توی فیلم شخصیت خوب زن، شخصیت بد مرد رو می‌زنه صداشون در نمیاد‌ ها!-

 حرف از فمنیست‌ها شد، من یه پیروزی‌ای رو به تمامی افرادی که با فمنیسم مخالفن و فکر می‌کنن فمنیسم امروزی پاش رو از برابری حقوق مرد و زن خیلی فراتر گذاشته تبریک بگم، اونم اینه که مجلس سنا تصویب کرده نوع سربازی‌ای که توی آمریکا برای مردها اجباری بود، برای زن‌ها هم اجباری شده. ۲

فکر کنم دیگه لازم نباشه مثال بزنم، در یک کلام، حرف من اینه:

فرهنگ و احترام چیزهایی هستن که آدمایی مثل خود شما ساختنش، و آدمایی مثل خود شما انتقالش دادن، بیایم بی‌شعور نباشیم، فرهنگ‌هایی که واضحا غلطن و بی‌جهت دست‌وپا گیرن رو دور بریزیم، به نسل‌های بعد انتقالش ندیم و سر هر چیز کوچیک و‌ بی‌اهمیتی بهمون بر نخوره. ۳ ۴ ۵‌

–––––––––––––––––––

۱. پس چی؟ توقع دارید بنویسم همه سلامتند؟ همه دول محکم و استوار و اسلامی، همه چیز پابرجا و بی‌ایراد، همه مردم باشعور و فهم؟ از این خبرها نیست این‌جا آقاجان، حداقل فایده‌ای که بلاگ‌داشتن داره اینه که بتونی غر بزنی توش و‌ به یه‌سری چیزهای خیلی پایه‌ای ایراد بگیری.

۲. من نمی‌گم همه‌ی پیرها یا همه‌ی زن‌ها این‌طورین، فقط از بس این مدل آدم‌ها رو دیدم که به عنوان تیپیکال‌شون توی ذهنم جا افتاده.

۳. شاید این اعتراض رو به حرف من وارد کنن که قرآن این‌طور گفته است و این‌ها، نظر شخصی من اینه که اسلام بنا به موقعیت زمانی اون حرف‌ها رو زده که موقعیت تغییر درست نبوده و جلوگیری کرده از درگیری و الان که موقعیتش -به نظر من- فراهمه، باید خودمونو نبندیم.

۴. یک‌سری حریم‌ها باید رعایت بشن، قبول، ولی از جایی که من می‌بینم، حدود ۸۰٪ حریم‌هایی که الان وجود دارن غیرکاربردی و بی‌جهتن.

۵. این بحث هم هست که کی باید تعیین کنه که چه رفتاری درست است و فلان، راهکارش خیلی راحته، شما با آدم‌هایی دوست می‌شی که طرز تفکر و نوع فرهنگ‌شون شبیه خودته -اتفاقی که همین الانشم به سادگی افتاده- و وقتی مجبور باشی از آدمی با غیر فرهنگ خودت رو‌به‌رو بشی، سعی کنی چیزها رو در دایره مشترک‌تون قرار بدی. (اون مسئله حریم‌های حتمی توی این مورد مهم می‌شن، یعنی این پایه که نباید به مادر  کسی توهین کنی سرجاش، ولی مثلا این‌که به بزرگ‌تر احترام بذاری یا نه رو تا جای ممکن درگیر کارتون نکنین)

پ.ن: سینای عزیز، برو به خودت تیکه بنداز. :دی

پ.ن.۲: مرگ بر سانسورچی.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
عرفان عابدی

هوا، تشکیل شده است از ۸۰ درصد نیتروژن، ۱۸ درصد اکسیژن و ۲ درصد از سایر عناصر. موجودی حیاتی که تا زمان یونان باستان حتی وجودش هم مطرح نبود. و تا همین اواخر ماهیتش ناشناخته بود. هوا همیشه هست، ضروری است و وجودش حتی حس هم نمی شود.

بیایید درباره ماهیت هوا صحبت کنیم:۸۰ درصد نیتروژن، ماده ای خنثی که در هیچکدام از واکنش های بدن انسان شرکت نمی کند. به نظر بی خاصیت! اما بسیار حیاتی. نیتروژن دما و فشار موردنیاز برای بدن انسان را فراهم می کند اما در واکنشی شرکت نمی کند و خللی ایجاد نمی کند. خلاصه کلام: بی اثری ۸۰ درصدی هوا زندگی ما را تضمین می کند. برویم سراغ بعدی. اکسیژن که با درصد بسیار دقیق ۱۸ درصدی خود، مقداری که توانست حیات را در یکی از دورافتاده ترین سیارات کیهان ایجاد کند، نه کم است نه زیاد. دلیل حیات ما(خوبی مطلق هوا) اگر ذره ای بیشتر بود احتمالا ما را می سوزاند(حتما تا به حال اسم اکسیدان ها به گوشتان خرده است!). خوبی نیز در هوا نه به قدری است که دل را بزند(در این مورد بدن را) نه آنقدر کم که مایه نیستی شود. اما ۲ درصد نهایی، مقداری که در آن دی اکسید کربن، گوگرد، ریزگرد و تمام آلاینده ها حضور دارند. اگر ذره ای این درصد به هم بریزد مرگ تدریجی همه ی ما حتمی است. اما نکته آن که همین ۲ درصدند که حیات گیاهی را به وجود آوردند. در واقع هوا در بدی نیز با تعادل خود زندگی بخش است.

فکر کنید هوا آدم بود. چه قدر برایش سخت بود. همیشه حاضر، همیشه مهم ولی همیشه تنها. با اکثریت خنثی خود همیشه بی اهمیت می نماید(فکر کن! زندگی بخشی و بی اهمیت به نظر بیایی). هوا هیچ روز خاصی ندارد، هیچ دوست صمیمی ندارد و هیچ عشقی ندارد. نه روز تولدی و آشنایی در کار است(چون همیشه بوده است) نه به جایی دعوت می شود(چون آنقدر هست که نیازی به دعوت ندارد). فقط باید باشد، باشد و ایستادگی کند و ببخشد تا نجات بخش باشد. نجات بخش کسانی که به او اهمیت نمی دهند و لحظه لحظه سیاهی و عقده به درونش می فرستند. و باز می خواهند که درونش را متعادل کند تا درونش را باز نجات بخش کند.بیایید به هوا احترام بگذاریم، دوستش بداریم که هر چقدر هم به روی خودش نیاورد باز هم حساس است. بیایید به پاک کردن هوا کمک کنیم. بیایید به او توجه کنیم. مردم تهران و اهواز می دانند نتیجه عدم توجه به هواها چیست.

*انتخاب موضوع متن با شماست. چه یک متن روانشناسی، جامعه شناسی، حمایت از محیط زیست یا حتی یک درد و دل(شاید هم متنی در طرفداری از اعتدال!)؛ انتخاب با شماست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۸
سینا هویدا
کنار یکی از کوچه‌هایی که از خیابان فرشته می‌آید، نزدیک تقاطعش با شریعتی زنی کوتاه‌قد ایستاده بود. روی مانتوی چرم قهوه‌ایش چند خراش و ساییدگی دیده می‌شد. هر وقت ماشینی می‌خواست از جلویش بگذرد کمی خم می‌شد و سرش را به شیشه‌ی آن نزدیک می‌کرد و به راننده زل می‌زد. جلوتر که رفتم صورتش را دیدم. شبیه صورت‌هایی بود که رویشان اسید ریخته باشند. اکثر صورت پوست نداشت و گوشتش دیده می‌شد.  یک چشم پایین‌تر از چشم دیگر. گونه‌ای گودتر از گونه‌ی دیگر. بی‌هیچ تقارنی. شکل لبش مفهومی گنگ و بدیع را نمایش می‌داد. مفهومی که مختص آن لحظه، آن مکان، آن زن و این شهر بود. 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۰
سامان سیفی

تلوزیون کانال شماره یک ماهواره را نشان می‌‌دهد. صاحب‌خانه توضیح می‌دهد مردی که بر ال ای دی نقش بسته «استاد علی اکبری» است. مردی که به گفته دانشمندان خارجی بزرگترین منبع انرژی دنیاست و آزمایشات علمی اثبات کرده قدرت شفابخشی این مرد شگفت آور است. قبلن در ایران بوده و فعالیت‌های شفابخشی متافیزیکی‌اش را در خاک خودش انجام می‌داده است. برایش مشکلاتی پیش می‌آید و زندانی‌اش می‌کنند و حالا چند وقت است رفته آمریکا و شبکه زده و از راه دور مردم شریفش را شفا می‌بخشد. پدرم می‌پرسد:«چجوری؟». جواب می‌دهد مردم به شبکه زنگ می‌زنند و با آقای استاد صحبت می‌کنند و مشکلشان را می‌گویند و دکتر برایشان دعا می‌کند و انرژی شفابخشش را روانه‌شان می‌کند. به تلوزیون اشاره می‌کند که استاد در آن امن یجیب می‌خواند. ادامه می‌دهد استاد صدای خوبی هم دارد و گاهی اوقات برای شفابخشی مداحی می‌کند یا آواز می‌خواند. پدرم دوباره می‌پرسد:«آن‌ها هم همینجوری خوب می‌شوند؟» جواب می‌دهد نه یکسری شروط دارد، مثلن اینکه باید باور داشته باشند و فضای خانه‌شان پذیرای انرژی شفابخش دکتر باشد، حتی اگر یک‌نفر در خانه به دکتر اعتقاد نداشته باشد انرژی عمل نمی‌کند. توضیح می‌دهد سابقه استاد طلایی است و کلی آدم را شفا داده، کلی آدم میایند روی خط شبکه و از دکتر بابت شفا یافتنشان تشکر می‌کنند. پدرم می‌پرسد:«شما که پاتون مشکل داشت و اینهمه این برنامه رو دیدین تونستین کاری برای پاتون بکنین؟» جواب می‌دهد بله. پدرم می‌گوید:«پس چرا هنوز لنگ می‌زدین؟» می‌گوید چون به‌طور مداوم و با تمرکز ندیده‌است. پدرم می‌خواهد چیزی بگوید که تلفن شبکه زنگ می‌خورد. مردی به دکتر سلام می‌کند و می‌گوید؛«آقای استاد من به حساب شبکتون با کمال میل یک میلیون تومن پول واریز کردم تا از شما دلسوزان مملکت حمایت کنم و تشکر کنم برای خدماتی که برای مردم و کشورتون انجام می‌دید» استاد با لبخند کج سپاس‌گزارمی می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. زن صاحب‌خانه از آشپزخانه می‌آید و می‌گوید استاد علی اکبری چند وقت دیگر می‌خواد برنامه‌ای در استانبول برگزار کند تا مردم ایران بتوانند حضوری از انرژی استاد بهره‌مند شوند. حتی استاد اعلام کرده با این تور‌های مسافرتی و آژانس‌های توریستی نیایید چون پول اضافه ازتان می‌گیرند و اگر تمایل به حضور دارید با خود شبکه تماس بگیرید تا خودمان همه‌چی را هماهنگ کنیم. پدرم می‌خواهد چیزی بگوید که می‌فهمد حرف زدن فایده ندارد و نمی‌گوید. به جای حرف قبلی‌اش می‌گوید:«اگه اشکال نداره بزنید بی‌بی‌سی می‌خوام ببینم نتیجه این کنفرانس وین چی شد» صاحب‌خانه قاطعانه می‌گوید بی‌بی‌سی که همیشه یک‌مشت دروغ تکراری درباره‌ی مسائل الکی و بی‌اهمیت تحویل می‌دهد، بی‌بی‌سی می‌خواهی چیکار؟! پدرم باز می‌خواهد چیزی بگوید که نمی‌گوید و به‌جایش ناامیدانه و دلسوزانه سری تکان می‌دهد و با لحنی حسرت‌آمیز می‌گوید:«بله درست می‌فرمایین»
خانم صاحب‌خانه کنار مادرم می‌نشیند و با لحن مادربزرگانه تعریف می‌کند:« چند وقت پیش به علی(نوه‌ام) زنگ زدم و گفتم علی جون استاد علی اکبری نگاه نمی‌کنی؟ جوابمو داد مامانی اینا مال شما پیرای مریضه من که مریض نیستم نگاه کنم.»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۰
سامان سیفی

جدیدن تارک شده‌ام. محیطی که مدت زیادی در آن بودم، انسان‌هایی که دیرزمانی می‌شناختمشان و خیلی چیزهای دیگر که آنقدر همراهم بوده‌اند که بدون آن‌ها نمی‌توانم خودم را تصور کنم، همه‌ی این‌ها را دارم ترک می‌کنم. ترک می‌کنم و خودم را در محیطی جدید می‌اندازم بسیار متفاوت با محیط قبلی‌ام و نمی‌دانم دقیقن قرار است چه شود. حس خوبی دارد، چیزی که می‌توان گفت تقریبن مخلوطی است از آزادی و بی‌تعلق بودن و استرسِ بعد از ریسکی بزرگ. حسی که بنده خدایی به درستی به آن اسم وارستگی را می‌داد. اما این وارستگی پادشاه مقتدری برای احساسات من نیست و شورشیانی با پرچم «زنده باد وابستگی» پارتیزانی به قلب و ذهن و دست و پا و هرجا که گیرشان بیاید گه‌گاه حمله می‌کنند و شور وارسته بودن را سست می‌کنند. شاید هم برعکس است، اینجوری منطقی‌تر است، احتمالن پادشاه وابستگی و شورشیان وارستگی باشند چون قدمت وابستگیون بسیار بیشتر از وارسته‌خواهان است.چه فرقی می‌کند؟ به هرحال این وسط جنگ است و تمام خساراتی که به دوطرف وارد می‌شود در آخر به ضرر من تمام می‌شود. برای من این جنگ باخت باخت است. در رمان‌ها و رمانس‌های کلاسیک کشمکش درونی شخصیت‌ها بین عقل و قلبشان بود اما حالا در عصر نو(یا حتی پسانو) دوطرف ماجرا هم قسمتی از عقل را دارند و هم قسمتی از قلب را. دیگر نمی‌توان متکی به عقل یا متکی به احساسات بود، هردو متناقض‌گو شده‌اند، هردو باهم می‌گویند نرو و می‌گویند برو. مساله خیلی پیچیده‌تر شده‌است. خیلی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
سامان سیفی

مرتبط با  شاد شاید نه، ولی خوشحال.

میداس. پادشاهی افسانه‎ای‎ که به باکوس­­، یکی از هزاران خدای رومیان و یونانیان، کمک میکند و باکوس برای جبرانش وعده اجرای هرچه که میداس بخواهد را به او می‎دهد. میداس از او می‎خواهد که با لمس کردن هرچیزی را به طلا بدل کند. باکوس به عهدش عمل می‎کند. میداس خوشحال و خندان به مناسبت این عطیه برتر دستور جشن می‎دهد. به خدمتکاران می‎گوید بهترین غذاها را برایش فراهم کنند. غذاها را می‎آورند. میداس عزم خوردن می‎کند و دست به غذاها میزند و غذاها به طلا تبدیل می‎شوند. میداس تشنه و گرسنه به سمت دخترش می‎رود تا طلب کمک کند و دخترش را هم به مجسمه‎ای مجلل و طلایی تبدیل می‎کند. میداس گشنه، تشنه، غمگین و با نگاهی پرحسرت به نزد باکوس برمی‎گردد و تقاضا می‏کند که این عطیه را از او بازپس گیرد.  قصه این است. قصه جک‎ها، شوخی‎ها، کردارها و گفتارها و پندارهای خنده‎دار و فرح بخش و نشاط آوری که این روزها می‎کنیم.

اگر آز طلای میداس باعث سرنوشت تلخش بود حالا آز شاد بودن ماست که کم‎کم نابودمان می‎کند. ارزشی که برای خنده قائل شدهایم چنان والا است که همه چیزمان را فدایش میکنیم. قومیت‎هایمان را خیلی وقت است فدایش کردیم(و در نتیجه کیان ملی‏مان را)، ادب را که هیچ، به فرهنگ همین‎طوری مشکل دارمان حمله‎آور شدیم و جدیدن به هرچیز نیکی که پیدا می‎کنیم یورش می‎رویم. یک آنارشیسم به تمام معنا.

طنز را طنزپیشگان بزرگ برای نقد موقعیت‎های موجود به کار می‎برند و اصرار عجیبی برای جدا کردن مقوله طنز از هجو دارند. هجو در لغت به معنای دشنام دادن و نسبت دادن صفات مذموم به یک فرد و فحاشی به صورت شعر است. مانند اشعار ایرج میرزا که بیمهابا با سر توی دل دشمن می‎رود و هیچ‎چیز باقی نمی‎گذارد. اما طنز هدفش نابود کردن نیست و به دنبال با لطافت نشان دادن بدی‎ برای تغییر آن‎هاست. طنز برای پیشرفت و وجود نشاط در جامعه لازم است اما هجو با تمام هیجان و قهقهه‎ای که در خود دارد نمی‎تواند مانند طنز مفید واقع شود و از ریشه همه چیز را می‎زند. رویکرد ما در جک‎هایی که منتشر می‎کنیم رویکردی هجوآمیز است، نه رویکردی طنازانه. عادت کردیم که همه چیز را مسخره کنیم. تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، برداشتن تحریم‎ها را مسخره می‎کنیم، پدرانمان را مسخره می‏کنیم، خودمان را مسخره می‎کنیم، تاریخ را مسخره می‎کنیم، مشاهیرمان را مسخره می‎کنیم، حکایت‎هایمان را مسخره می‎کنیم و هرچیز دیگری که گیرمان بیاید مسخره می‎کنیم. چقدر مسخره! پس از مدتی (اگر همینطور افراطی پیش برویم) با تقریب خوبی دیگر چیزی باقی نمانده که با خاک یکسان نشده باشد. دیگر جدیت را بلد نیستیم و مرزی برای شوخی‎هایمان نداریم. حالا چه چیزی را برای نسل بعد از خودمان به جا گذاشتیم؟ ما به عنوان پدران نسل بعد(یا حتی پدران همین نسل موجود) از چه فرهنگی برایشان بگوییم؟ چگونه می‎توانیم صادقانه خوب بودن را به آن‎ها یاد دهیم درصورتی که خود همواره مسخره‎اش میکردیم؟ حال که تمامی عناصر جامعه پیشین از بین رفته است و کودک تازه زاده شده در نقطه صفر تاریخ(با اغراق خیلی خیلی زیاد) قرار دارد چگونه می‎تواند الگوی رفتاری برای خود پیدا کند؟ او به ناچار دست به هر دست‎آویزی می‎زند تا غرق نشود. این قضیه فقط برای کودک تازه زاده شده صادق نیست. بلکه برای خود ما هم شاید اتفاق بیفتد. شاید روزی به خود بیاییم و ببینیم که هیچ چیز اطراف ما باقی نمانده. چه باید کرد؟

برای رفع این مشکل دو راه‎حل به ذهن من می‎رسد که اولینش رواج طنز درست و واقعی است که از دستم برنمی‎آید و دومینش رواج ندادن این هجو همه‎گیر است که حداقل کاری است که می‎توانم بکنم.

خوب است که قبل از این‎که به سرنوشت میداس دچار شویم از خود بپرسیم آیا ارزشش را دارد؟

  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۲
سامان سیفی

یک وقت‌هایی پیش می‌آید که انسان نیاز دارد یک نفر فقط به حرف‌هایش گوش دهد. فقط و فقط. نیاز دارد که ذهنش را خالی کند و هیچ‌کس هیچ‌ حرفی نزند و هیچ قضاوتی درباره چرندیات مغزش نکند. متاسقانه در عالم واقعی نوع بشر با قضاوت است که زنده است، تا روی اجسام و افراد و تفکرات و حرکات برچسب نزند نمی‌تواند درباره‌شان فکر کند.

طبق علم زبانشناسی در هنگام نوزادی ما تجربیاتی از طریق حواسمان می‌آموزیم و این تجربیات هستند که ما را تشکبل می‌دهند(منظور تنها تجربیات مادی نیست). اما دریافت یک تجربه به معنای فهم آن تجربه نیست. فرآیند فهم تجربه زمانی است که بتوانیم آن تجربه را از دیگر تجربه‌ها تمیز دهیم. برایش سمبلی بسازیم که فقط به آن تجربه تعلق داشته باشد. از طرفی دیگر ما تنها در درون خود زندگی نمی‌کنیم و با دنیا بیرون هم ارتباط داریم پس سمبل‌های ما باید برای اطرافیانمان هم معنا دار باشند. مثلن گریه کودک سمبل تمامی اتفاقاتیست که وضعیت کودک را از حالت نرمال خارج می‌کند  و نمی‌تواند باعث فهم دقیق وضعیت و برقراری درست ارتباط شود. کم کم کودک سمبل‌های بهتری برای بیان تجربیات و مفاهیم پیدا می‌کند و شروع به حرف زدن می‌کند. اینجاست که زبان پا به عرصه وجود می‌گذارد.

پس ما اصولن برای اینکه درباره‌ی چیزی فکرکنیم نیاز به نامگذاری آن و برچسب زدن به آن داریم. ولی موقعیت‌هایی پیش می‌آید که طرف مقابل ما نیازی به تفکر ما ندارد و تنها دو گوش شنوا می‌خواهد. اما کمتر آدمی توانایی این را دارد که مدتی ذهنش را Hibernate کند و فقط گوش دهد. اینجاست که سفیدی کاغذ(چه کاغذ واقعی و چه کاغذ مجازی) به کار آدمیزاد می‌آید و عقده‌گشایی می‌کند. کاغذ فقط گوش می‌کند و هنگامی که با آن حرف می‌زنیم فرآیندی را شروع می‌کنیم که نتیجه‌اش خودشناسی است. وقتی می‌نویسیم و تفکراتمان را به زبان رایج ترجمه می‌کنیم، سعی می‌کنیم بهترین سمبل‌ها و دقیق‌ترین جملات را برای بهتر فهمیده شدن مفاهیم درون مغزمان به کار ببریم. به این ترتیب شاید بعد از نوشتن تازه بفهمیم که واقعن درون مغزمان چه بوده  و تازه بتوانیم آن را بسنجیم. نوشتن فرآیندی است که به خود فهمی کمک می‌کند و باعث می‌شود که تضادها و مشکلات و  پارادوکس‌های درونی خود را بشناسیم و ا‌ولین گام را برای برطرف کردنشان برداریم.

و متاسفانه نوشتن در دنیا جدید در حال نابودی است که بررسی آن مجالی دیگر می‌خواهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۰
سامان سیفی
...هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...

نفس بزن. حه حه حه حه. به نفس هایت دقت کن. هر کرام چند ثانیه طول میکشد؟ میتوانی حسابش کنی؟ میتوانی به من بگویی از دمت تا بازدمت چقدر طول میکشد؟ اصلا میتوانی زمان مشخصی را اندازه گیری کنی و بگویی فلان قدر است، نه کم نه زیاد. بر فرض که بتوان زمان مشخصی را اندازه گرفت. حالا همین زمان را تقسیمش کن به دو بازه ی زمانی برابر و هر کدام از آن دو را باز تقسیم کن. آیا میتوانی بگویی به جایی رسیده ای که دیگر نمیتوانی تقسیم کنی؟ "لحظه" همین است. هم مقَطّع است هم پیوسته. من حس میکنم که دائم ثابتم ولی هر لحظه عوض میشوم. مثل طیفی از رنگ ها است که از رنگی شروع میشود و به رنگی دیگر میرسد، اما هیچ وقت نمیفهمم کی عوض شدم، چه دقیقه ای عوض شدم، چه ثانیه ای عوض شدم، چه لحظه ای عوض شدم. کاملا نامحسوس است اما وقتی نتیجه را با آن چه بودم مقایسه میکنم از سیاه تا سفید فرق است، از جامد تا گاز فرق است، از ذره تا کهکشان فرق میکند. مگر می شود گفت من در یک "آن" به اینجا رسیده ام؟ اما کیست که بتواند از مبدأش تا حالش را بنگرد و در عین حال بتواند آن اختلاف را تعمیم دهد در دم به دم زندگی اش. آن که بفهمد لحظه ی بعدی دیگر لحظه ی حالش نیست. عوض شده. تغییر کرده. آن که به حرکت دائمی خودش پی ببرد. همین پی نبردن به این اختلاف های لحظه ای جزئی دلیل بسیاری شتابزدگی های ماست. "خُلِقَ الانسانُ مِن عَجَل" انسان از شتاب آفریده شده. صبر ندارد. چرا که از تغییر درونی خودش آگاه نیست. اگر دنبال چیزی میگردد ذره ذره به سویش در حرکت است ولی به آن آگاه نیست. همین ناآگاهی منجر به ناامیدی میشود. چرا که دلش سرعت بیشتری میخواهد و وقتی سرعت خود را با آن چه در ذهن دارد مقایسه میکند، فکر میکند بی حرکت است. غافل از آن که قانون جهان "صبر" است. در آیه، جنس انسان را گفته نه بعضی از آنها، جالب است که درست هم گفته، هر چقدر انسان به بازه های کوچکتری از زمان دقت کند (تاکید میکنم که "دقت کند" چون همه میدانیم لحظه لحظه عوض میشویم ولی بعضی هایمان همیشه حواسشان جمع نیست) باز میتواند به بازه های کوچکتری دقت کند و در آن صورت صبرش بیشتر می شود. پس همه شتاب داریم اما کم یا زیاد. 
این لحظات گذرنده ی شگفت انگیز، زندگی را قشنگ میکنند. این لحظات اند که راه برگشت را باز میکنند. راه عوض کردن را باز میکنند. وقتی خشمگین میشویم راه آرام شدن را این لحظات فراهم میکنند، وقتی بیش از حد خنده مان میگیرد راه برگشت به آرامش را فراهم میکنند. فقط کافی است قدم بگذاریم. یک لحظه برگشت کافی است. در آنی عوض میشویم. نه نیاز به فکر کردن های طولانی است نه گریه های جانسوز. فکر کردن و گریه جای دیگری دارد. نمیدانم، شاید روزی فهمیدم دقیقا چه جایی. فعلا نمیدانم.
واقعیت آن است که ما جهت بردار زندگی خود را انتخاب میکنیم و به سویش میرویم. نمیدانیم کی میرسیم. چگونه میرسیم. آیا اصلا میرسیم. آنهایی که میگویند به نتیجه کار نداشته باش فقط برو، راست میگویند. عملت دقیقا موقعی ثمر میدهد که نمیدانی کی است. به راستی اگر بدانیم نتیجه ی کارمان کی و با چه کیفیتی ظهور میکند، آیا دیگر از دیدن آن خرسند میشویم؟ قطعا برایمان جذابیتی نخواهد داشت.
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
سیدمحمد سیدمحسنی

مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم، کیفیت‌هایی هست که من ندارم و نمی‌دانم اگر می‌داشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه می‌افتاد. درست است که گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم تا خودم را از هجمه‌های احساسی‌ای که از طرف دنیا وارد می‌شود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمی‌شود تا اقرار نکنم که دل‌م برای هرچیز کوچک چه‌قدر تنگ است. شاید تو هم دل‌تنگ من‌ هستی و گاه‌به‌گاه با بارش بی‌‎امان باران سرت را به پنجره تکیه می‌دهی و فکر می‌کنی که من در آن‌سوی این جهان بی‌آرام مشغول چه‌کاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمی‌خیزد و امید دارم اگر این‌ها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قاب‌هایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شده‌اند، دوست بداری.

احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد می‌مانند. با کوچک‌ترین حرکت اشتباه از روی برگ می‌لغزند، به زمین می‌افتند و هرکار که بکنی، دیگر نمی‌توانی تکه‌هایش را کنار هم جمع کنی. نمی‌دانم چه می‌شود و چه چیزهایی این وسط جابه‌جا می‌شوند که منجر به چنین چیزی می‌شوند؛ اما این را می‌دانم که باید با دقت تمام با آن‌ها برخورد کنی. می‌دانی که، خراب می‌شوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربه‌ای به آن برگ نو روییده‌ی گل بزنی.

دوستی، گاهی جنون‌آمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهه‌های‌مان سر رفتن به شهرهای مختلف گم می‌شویم و گاهی به خاطر شکست‌های سختی که خورده‌ایم نیاز به آغوش‌ش داریم. گاهی بحث‌های‌مان تا مرز درگیری پیش می‌رود اما همان‌موقع است که یادمان می‌افتد ارزش دوستی بالاتر از این‌هاست که بخواهیم با سوء برداشت‌های‌مان لطمه‎ای به‌ش وارد کنیم. گاهی به کل‌کل کردن می‌افتیم، گاهی ناسزا می‌گوییم و گاه از کارهای طرف مقابل‌مان حرص می‌خوریم؛ گاه دل‌مان به‌خاطر هر بدبختی‌ای که دارد می‌سوزد و گاهی تمام سعی‎مان را می‌کنیم تا غم‌هایش را فراموش کند. یادم هست زمان‌هایی که پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را.

آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد می‌گذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند می‌شود، از فهم این‌‎که جوامع رو به مرگ‌اند، از فهم این‌که رازش آشکار می‌شود، از فهم این‌‎که در اشتباه است، از فهم این‌که هیچ اتفاقی در زندگی‌اش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه می‌کشند، حتی از فهم این‌که چیزهای بسیاری هست که نمی‌فهمد.
این درد گاهی جمع می‌شود و در ابتدا خودش را نشان نمی‌دهد، بغضی می‌شود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد می‌شود؛ اما به جایی می‌رسد که دیگر در فضای گلوی‌ت جا نمی‌گیرد و باید به بیرون تراوش کند. آن‌گاه است که یک گوشه می‌نشینی و به داشته‌ها و نداشته‌هایت گریه می‌کنی. چرایی جمع‌شدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غم‌هایش مواجه شود، از آن‌ها فرار می‌کند، از آن‌های می‌هراسد. چون می‌داند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کامل‌نبودن چیزی‌ست که در انسان‌ها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً به‌خاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیه‌ی «تکامل» توسط انسان مطرح‌شده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که می‌شناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو می‌راند، تا روز به روز خود را کامل‌تر از چیزی که هست بکند؛ انسان می‌داند کیفیت‌هایی هست که ندارد، و در پی کسب‌ آن‌هاست.

پی‌نوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاس‌گزارم که پادکست بیستم‌شان منجر شد که من این متن را بنویسم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
عرفان عابدی

خندوانه

 

خیلی برایم پیش آمده در زمانی که دیگران شادند و دارند از ته دل قهقهه می‎زنند من حسی کاملن متفاوت داشته باشم. یا مثلن وقتی جایی یا کسی دارد خنده را تقدیس می‎کند و خنده را دوای هر درد و بهترین چیز دنیا میخواند مخالفتی اساسی تمام بدنم را بگیرد. این مساله تبدیل به دغدغه خورنده من شده بود. چه چیزی در من نمی‎گذارد که مانند دیگران فکر کنم؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
سامان سیفی

اتوبوس:

-پسرم،ورزش می کنی؟

-نه

-چرا؟برا سلامتیت خوبه ها!

-ولم کن دیگه [صندلی را عوض می کند.]

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
سینا هویدا

اولین برخورد من با این شخص دو سال پیش اتفاق افتاد. اول مهر بود و معلم‎ها مشغول معرفی خودشان و طرح‎درسشان و سطح شعورشان به بچهها بودند. در زنگ ادبیات معلمی وارد کلاس شد که از همان اول تفاوتی آَشکار با دیگر معلم‎ها داشت. کوتاه قامت و استوار بود و هنگامی که پا به کلاس گذاشت بچه‎ها انگار که چیزی غریب احساس کرده باشند ساکت شدند. چهره‎ی این مرد به شدت نامعمول و ناقرینه و نازیبا و خلاصه بیریخت بود. یک نیمه صورتش کاملن طبیعی و زیبا و سنگین بود اما نیمه دیگر همه چیزش فرق داشت. لب به شکل عجیبی به سمت پایین فرو رفته و چشم بدون پلک و فرورفتگی نامعمولی روی گونه دیده می‎شد. این تصویر تبدیل به تصور ذهنی ما از معلم ادبیات شد. اگر اسمش را نمی‎دانستیم به راحتی با گفتن صفت بدقیافه یا چیزی شبیه به این می‎توانستیم به طرف مقابل بفهمانیم داریم درباره کی صحبت می‎کنیم.

کمی گذشت و بیشتر با این مرد آشنا شدیم. در فضای سخت درسی دبیرستان کلاس ادبیات رحمتی محسوب می‎شد. درس در اون کلاس جزو پنج اولویت اول هم محسوب نمی‎شد و همه حتی خرخون‎های بی‎خاصیت هم از پندهایی که این پیر دانا با طنین مطمئن صدایش میداد لذت می‎بردند. حساسیت شدیدی روی وضعیت روحی بچه‎ها نشان میداد و می‎دانست باید چیزی بیشتر از یک معلم ادبیات برای این بچه‎ها باشد. تبدیل به رابین ویلیامز انجمن شاعران مرده شد. همه برایش احترام قائل بودند و کلاسش را دوست داشتند. حالا دیگر نیازی به استفاده از آن صفات برای شناساندنش به طرف مقابل نبود وقتی درباره خوبی‎های یک معلم صحبت می‎کردی همه پیش فرض معلم ادبیات را درنظر می‎گرفتند.

به نظرم در تعریف زیبایی نه باید به نیمه زیبای صورت معلم ادبیات من و نه نیمه زشت صورتش در نظر گرفته شود چیز دیگری این وسط ملاک است.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
سامان سیفی

زن گریان تالار آینه

 کدام یک از این دو نقاشی بالا خوشتان می‎آید؟ احتمالن تالار آیینه کمال الملک را به زن گریان پیکاسو ترجیح می‎دهید. طبیعی هم است بالاخره اینیکی هم‎وطن است و آن یکی اجنبی. اصلن جدا از این بحث این یکی شبیه آدمیزاد نقاشی کرده و آن یکی شبیه نقاشی‎های دوران کودکیِ بیماری اسکیزوفرن است. ولی این نقاشی‎ای که شما به راحتی کنارش گذاشتید را اگر تمام بازدید کنندگان این مطلب رقم تمامی دارایی‎شان را در هم ضرب کنند نمی‎توانند خریداری کنند و هستند افرادی که به دنبال خرید آن باشند. این نقاشی یکی از با ارزش‎ترین و یکی از زیبا‎ترین نقاشی‎های قرن قبل محسوب می‎شود. زیبا‎ترین؟!! برای من و شما شبیه یک شوخی بزرگ می‎ماند. راستش من خودم بین عکس‎های چسبونکی آدامس خرسی و این، آدامس خرسی را انتخاب می‎کنم. ولی چرا نوابغ هنر اینگونه فکر نمیکنند؟

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۳
سامان سیفی