نوشتهای کاملاً همینطوری.
مدتها بود میخواستم برایت بنویسم، کیفیتهایی هست که من ندارم و نمیدانم اگر میداشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه میافتاد. درست است که گاهبهگاه تظاهر به بیاحساس بودن میکنم تا خودم را از هجمههای احساسیای که از طرف دنیا وارد میشود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمیشود تا اقرار نکنم که دلم برای هرچیز کوچک چهقدر تنگ است. شاید تو هم دلتنگ من هستی و گاهبهگاه با بارش بیامان باران سرت را به پنجره تکیه میدهی و فکر میکنی که من در آنسوی این جهان بیآرام مشغول چهکاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمیخیزد و امید دارم اگر اینها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قابهایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شدهاند، دوست بداری.
احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد میمانند. با کوچکترین حرکت اشتباه از روی برگ میلغزند، به زمین میافتند و هرکار که بکنی، دیگر نمیتوانی تکههایش را کنار هم جمع کنی. نمیدانم چه میشود و چه چیزهایی این وسط جابهجا میشوند که منجر به چنین چیزی میشوند؛ اما این را میدانم که باید با دقت تمام با آنها برخورد کنی. میدانی که، خراب میشوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربهای به آن برگ نو روییدهی گل بزنی.
دوستی، گاهی جنونآمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهههایمان سر رفتن به شهرهای مختلف گم میشویم و گاهی به خاطر شکستهای سختی که خوردهایم نیاز به آغوشش داریم. گاهی بحثهایمان تا مرز درگیری پیش میرود اما همانموقع است که یادمان میافتد ارزش دوستی بالاتر از اینهاست که بخواهیم با سوء برداشتهایمان لطمهای بهش وارد کنیم. گاهی به کلکل کردن میافتیم، گاهی ناسزا میگوییم و گاه از کارهای طرف مقابلمان حرص میخوریم؛ گاه دلمان بهخاطر هر بدبختیای که دارد میسوزد و گاهی تمام سعیمان را میکنیم تا غمهایش را فراموش کند. یادم هست زمانهایی که پشت همدیگر را داشتیم، تا دوستهایمان درون چالهی بدبختیها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشتهبودی آن پیکسل دستنویس کذایی را.
آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد میگذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند میشود، از فهم اینکه جوامع رو به مرگاند، از فهم اینکه رازش آشکار میشود، از فهم اینکه در اشتباه است، از فهم اینکه هیچ اتفاقی در زندگیاش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه میکشند، حتی از فهم اینکه چیزهای بسیاری هست که نمیفهمد.
این درد گاهی جمع میشود و در ابتدا خودش را نشان نمیدهد، بغضی میشود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد میشود؛ اما به جایی میرسد که دیگر در فضای گلویت جا نمیگیرد و باید به بیرون تراوش کند. آنگاه است که یک گوشه مینشینی و به داشتهها و نداشتههایت گریه میکنی. چرایی جمعشدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غمهایش مواجه شود، از آنها فرار میکند، از آنهای میهراسد. چون میداند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کاملنبودن چیزیست که در انسانها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً بهخاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیهی «تکامل» توسط انسان مطرحشده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که میشناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو میراند، تا روز به روز خود را کاملتر از چیزی که هست بکند؛ انسان میداند کیفیتهایی هست که ندارد، و در پی کسب آنهاست.
پینوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاسگزارم که پادکست بیستمشان منجر شد که من این متن را بنویسم.