ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها
سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

نوشته‌ای کاملاً همین‌طوری.

مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم، کیفیت‌هایی هست که من ندارم و نمی‌دانم اگر می‌داشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه می‌افتاد. درست است که گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم تا خودم را از هجمه‌های احساسی‌ای که از طرف دنیا وارد می‌شود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمی‌شود تا اقرار نکنم که دل‌م برای هرچیز کوچک چه‌قدر تنگ است. شاید تو هم دل‌تنگ من‌ هستی و گاه‌به‌گاه با بارش بی‌‎امان باران سرت را به پنجره تکیه می‌دهی و فکر می‌کنی که من در آن‌سوی این جهان بی‌آرام مشغول چه‌کاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمی‌خیزد و امید دارم اگر این‌ها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قاب‌هایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شده‌اند، دوست بداری.

احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد می‌مانند. با کوچک‌ترین حرکت اشتباه از روی برگ می‌لغزند، به زمین می‌افتند و هرکار که بکنی، دیگر نمی‌توانی تکه‌هایش را کنار هم جمع کنی. نمی‌دانم چه می‌شود و چه چیزهایی این وسط جابه‌جا می‌شوند که منجر به چنین چیزی می‌شوند؛ اما این را می‌دانم که باید با دقت تمام با آن‌ها برخورد کنی. می‌دانی که، خراب می‌شوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربه‌ای به آن برگ نو روییده‌ی گل بزنی.

دوستی، گاهی جنون‌آمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهه‌های‌مان سر رفتن به شهرهای مختلف گم می‌شویم و گاهی به خاطر شکست‌های سختی که خورده‌ایم نیاز به آغوش‌ش داریم. گاهی بحث‌های‌مان تا مرز درگیری پیش می‌رود اما همان‌موقع است که یادمان می‌افتد ارزش دوستی بالاتر از این‌هاست که بخواهیم با سوء برداشت‌های‌مان لطمه‎ای به‌ش وارد کنیم. گاهی به کل‌کل کردن می‌افتیم، گاهی ناسزا می‌گوییم و گاه از کارهای طرف مقابل‌مان حرص می‌خوریم؛ گاه دل‌مان به‌خاطر هر بدبختی‌ای که دارد می‌سوزد و گاهی تمام سعی‎مان را می‌کنیم تا غم‌هایش را فراموش کند. یادم هست زمان‌هایی که پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را.

آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد می‌گذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند می‌شود، از فهم این‌‎که جوامع رو به مرگ‌اند، از فهم این‌که رازش آشکار می‌شود، از فهم این‌‎که در اشتباه است، از فهم این‌که هیچ اتفاقی در زندگی‌اش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه می‌کشند، حتی از فهم این‌که چیزهای بسیاری هست که نمی‌فهمد.
این درد گاهی جمع می‌شود و در ابتدا خودش را نشان نمی‌دهد، بغضی می‌شود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد می‌شود؛ اما به جایی می‌رسد که دیگر در فضای گلوی‌ت جا نمی‌گیرد و باید به بیرون تراوش کند. آن‌گاه است که یک گوشه می‌نشینی و به داشته‌ها و نداشته‌هایت گریه می‌کنی. چرایی جمع‌شدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غم‌هایش مواجه شود، از آن‌ها فرار می‌کند، از آن‌های می‌هراسد. چون می‌داند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کامل‌نبودن چیزی‌ست که در انسان‌ها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً به‌خاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیه‌ی «تکامل» توسط انسان مطرح‌شده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که می‌شناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو می‌راند، تا روز به روز خود را کامل‌تر از چیزی که هست بکند؛ انسان می‌داند کیفیت‌هایی هست که ندارد، و در پی کسب‌ آن‌هاست.

پی‌نوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاس‌گزارم که پادکست بیستم‌شان منجر شد که من این متن را بنویسم.



نوشته شده توسط عرفان عابدی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

نوشته‌ای کاملاً همین‌طوری.

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم، کیفیت‌هایی هست که من ندارم و نمی‌دانم اگر می‌داشتم چه اتفاقاتی برای تو یا بقیه می‌افتاد. درست است که گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم تا خودم را از هجمه‌های احساسی‌ای که از طرف دنیا وارد می‌شود مصون بدارم؛ ولی این دلیل نمی‌شود تا اقرار نکنم که دل‌م برای هرچیز کوچک چه‌قدر تنگ است. شاید تو هم دل‌تنگ من‌ هستی و گاه‌به‌گاه با بارش بی‌‎امان باران سرت را به پنجره تکیه می‌دهی و فکر می‌کنی که من در آن‌سوی این جهان بی‌آرام مشغول چه‌کاری هستم. گویند هرچه از دل برآید بر دل نشیند، تمام احساساتم نسبت به تو از دل برمی‌خیزد و امید دارم اگر این‌ها را دیدی، بر دلت بنشینند و من را مانند قاب‌هایی که در سرتاسر اتاق سبزت پخش شده‌اند، دوست بداری.

احساسات آدمی، به لطافت شبنم نشسته بر برگ گل رزی در یک شب خنک اوایل خرداد می‌مانند. با کوچک‌ترین حرکت اشتباه از روی برگ می‌لغزند، به زمین می‌افتند و هرکار که بکنی، دیگر نمی‌توانی تکه‌هایش را کنار هم جمع کنی. نمی‌دانم چه می‌شود و چه چیزهایی این وسط جابه‌جا می‌شوند که منجر به چنین چیزی می‌شوند؛ اما این را می‌دانم که باید با دقت تمام با آن‌ها برخورد کنی. می‌دانی که، خراب می‌شوم اگر -هرچند با لطافت-، ضربه‌ای به آن برگ نو روییده‌ی گل بزنی.

دوستی، گاهی جنون‌آمیز است، گاهی پرِ غم، گاهی پرِ شادی، گاهی در قهقهه‌های‌مان سر رفتن به شهرهای مختلف گم می‌شویم و گاهی به خاطر شکست‌های سختی که خورده‌ایم نیاز به آغوش‌ش داریم. گاهی بحث‌های‌مان تا مرز درگیری پیش می‌رود اما همان‌موقع است که یادمان می‌افتد ارزش دوستی بالاتر از این‌هاست که بخواهیم با سوء برداشت‌های‌مان لطمه‎ای به‌ش وارد کنیم. گاهی به کل‌کل کردن می‌افتیم، گاهی ناسزا می‌گوییم و گاه از کارهای طرف مقابل‌مان حرص می‌خوریم؛ گاه دل‌مان به‌خاطر هر بدبختی‌ای که دارد می‌سوزد و گاهی تمام سعی‎مان را می‌کنیم تا غم‌هایش را فراموش کند. یادم هست زمان‌هایی که پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند، تا سر پا بمانند تا بتوانیم باز با هم بخندیم. کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را.

آدمی بخش زیادی از عمرش را در درد می‌گذراند، این درد عمدتاً از فهم بلند می‌شود، از فهم این‌‎که جوامع رو به مرگ‌اند، از فهم این‌که رازش آشکار می‌شود، از فهم این‌‎که در اشتباه است، از فهم این‌که هیچ اتفاقی در زندگی‌اش تازگی ندارد، از فهم دردی که بقیه می‌کشند، حتی از فهم این‌که چیزهای بسیاری هست که نمی‌فهمد.
این درد گاهی جمع می‌شود و در ابتدا خودش را نشان نمی‌دهد، بغضی می‌شود که در انتهای گلو جمع شده و قطره قطره زیاد می‌شود؛ اما به جایی می‌رسد که دیگر در فضای گلوی‌ت جا نمی‌گیرد و باید به بیرون تراوش کند. آن‌گاه است که یک گوشه می‌نشینی و به داشته‌ها و نداشته‌هایت گریه می‌کنی. چرایی جمع‌شدن این درد در این است که انسان دوست ندارد با غم‌هایش مواجه شود، از آن‌ها فرار می‌کند، از آن‌های می‌هراسد. چون می‌داند که دلیل این درد مشکلی در وجود خودش است، و هیچ انسانی وجود ندارد که بیاید اقرار کند که «فلانی، من این مشکل را دارم». ترس از کامل‌نبودن چیزی‌ست که در انسان‌ها وجودی دیرینه دارد؛ اصلاً به‌خاطر همین است که انسان همیشه سعی بر تکمیل خود دارد، اصلاً شاید به همین خاطر است که فرضیه‌ی «تکامل» توسط انسان مطرح‌شده، برای این که نشان دهد در اوج تمام چیزی که می‌شناسد قرار دارد و به قولی «برترین مخلوقات» است. همین ترس است که انسان را به جلو می‌راند، تا روز به روز خود را کامل‌تر از چیزی که هست بکند؛ انسان می‌داند کیفیت‌هایی هست که ندارد، و در پی کسب‌ آن‌هاست.

پی‌نوشت: از آن دو نفری که رادیو چهرازی را بنا نهادند سپاس‌گزارم که پادکست بیستم‌شان منجر شد که من این متن را بنویسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۲
عرفان عابدی

نظرات  (۸)

۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۰ سینا هویدا
احساسات مقدمه ی معرفت است. 
هر چقدر که منطقیون(اعم از دانشمندان و فیلسوفان) تلاش کنند هم به یک مناطقی از شناخت بدون احساسات نخواهند رسید. 
برای من تنها چیزی که قسمت اول متنت را به قسمت دوم آن مربوط می کرد کلمه ی احساسات بود.
پس آیا الآن میشه گفت که احساسات چیزی فراتر از ساز و کار هرومون هاست؟
۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۹ عرفان عابدی
سینای عزیز، ممنون می‌شوم اگر درباره‌ی اختلال شخصیت اسکیزویید مطالعه کنی، آن‌گاه متوجه می‌شوی که این اختلال، ژنتیکی‌ست و به روح خالصی که در همه‌ی انسان‌ها وجود دارد مرتبط نمی‌شود.
۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۲ سینا هویدا
SPD is not the same as schizophrenia. Some psychologists argue that the definition of SPD is flawed due to cultural bias[2] 
به علاوه عرفان عزیز خوشحال میشم مطالعه ای درباره ی تعریف علم داشته باشی.
و امیدوارم اونجا قانع بشی هرچی که مقاله ای در راستایش چاپ شده است قطعی نیست!
به علاوه من نقش هرومون ها و جبر ژنتیکی و فرهنگی رو نفی نکردم.
و اگر دقت کرده باشی از کلمه ی بیشتر استفاده کردم.
پ.ن:من کاملا ظاهری به قضیه نگاه کردم ولی اگر تیکه،قطعه و نکته ی دیگری(چه شخصی، چه کلی) وجود داره رک بگو تا متوجه بشم

۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۱ پژواک جواهری
همچنان در انتظار یادداشت احساسات شما هستم! :دی
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۶ سیدمحمد سیدمحسنی
اینو دوباره خوندم. اولش خیلی قشنگه...
در مورد قسمت دومش:
ترس از دیده شدن ضعف ها و فرار کردن از اونها با ترس از دیده شدن ضعف ها و مواجهه با اونها و از بین بردنشون فرق داره. تو فراموش کردن مشکلها رو با حل کردنشون یکی دونستی.
در ضمن اقرار به مشکلات اتفاقا از متداول ترین کارهاست اما تو باید در یک زندگی خصوصی باشی تا این رو ببینی. اون اعترافی که کمتر کسی جرئت میکنه بکنه اعتراف تو جمعه، اعتراف مقابل مردمه. ولی تا زمانی که از بیرون به انسانها نگاه کنی، اقرار و اعترافی نمیبینی. "مرد عوضی" آلفرد هیچکاکو ببین :)
گاه‌به‎‌گاه تظاهر به بی‌احساس بودن می‌کنم...
پشت هم‌دیگر را داشتیم، تا دوست‌‌های‌مان درون چاله‌ی بدبختی‌ها سقوط نکنند...
کاش نگه داشته‌بودی آن پیکسل دست‌نویس کذایی را...
چه قدر یه چیزایی توی این نوشته آشناست
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۳ عرفان عابدی
خب خب خب. :))))))
بعد از تلاش‌های مکرر سینا، من دوباره سر زدم ببینم چه خبره. :)))
سید، من کامنتت رو بعد از 6 ماه تازه الان دیدم. :)))))
و در مورد این کامنت آخر، اگه منظورت «یک فحش نیست» ه، بیا معرفی کن خب.
یه چیزاییش خیلی برام آشناست
پیکسل دست نویس...
ذخیره ی هر لحظه و تمام چتها...
خیلی آشنایی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی