شاد شاید نه، ولی خوشحال
خیلی برایم پیش آمده در زمانی که دیگران شادند و دارند از ته دل قهقهه میزنند من حسی کاملن متفاوت داشته باشم. یا مثلن وقتی جایی یا کسی دارد خنده را تقدیس میکند و خنده را دوای هر درد و بهترین چیز دنیا میخواند مخالفتی اساسی تمام بدنم را بگیرد. این مساله تبدیل به دغدغه خورنده من شده بود. چه چیزی در من نمیگذارد که مانند دیگران فکر کنم؟
چند وقت پیش با آقایی آَشنا شدم که امواج معنویت از خود ساطع میکرد. بینهایت آرام و بینهایت خلاق و بینهایت بااخلاق بود. لباس سبز الیاف طبیعی میپوشید و آرامشش در نوع لباسش هم جلوه داشت. تمام افراد برایش احترام خاصی قائل بودند و با بیست و هفت، هشت سال سن به زور پیشنمازش میکردند. آموزش گفتوگو و مهارتهای با هم حرف زدن میداد. در طول یک روزی که معلم من بود یک بار هم ندیدم که قهقهه بزند با اینکه موقعیتش بود اما همیشه خندهای ملیح گوشه لبش بود. در آنجا معلم دیگری هم حضور داشت که فن بیان درس میداد. جوان و چاق و به شدت شاد بود و همیشه در حال شوخی کردن. کلاسهای بسیار پرانرژیای داشت. ولی حرف فوقالعادهای برای زدن نداشت. پر بود از توصیهها و نکتههایی برای چگونه صحبت را شروع کردن یا چگونه از طریق زبان بدن احساسات طرف مقابل را شناختن یا اینکه چگونه با دورویی مصلحتی اعتماد طرف مقابل را جلب کردن و ... حرفهای نامفیدی نبود ولی چیزی هم نبود که تا مدتها در یادت بماند و ساعتها به آن فکر کنی. شاید بهیاد ماندنی ترین صحبتهایش آنهایی بود که از تجارب اجرا روی سن و روزنامهنگاریاش میگفت و اکثرن به علت بامزه بودن و داشتن بار داستانی در خاطر میماند. اما حرفهایی که آن مرد متین(معلم گفتوگو) درباره حقیقت و توان هرکس برای بهرهمند شدن از آن را زد را فکر نمیکنم حالا حالاها از یاد ببرم.
میگویند کمدی از تضاد ایجاد میشود. تضاد شخصیت با موقعیت، تضاد شخصیت با دیگر شخصیتها، تضاد عرف جامعه با یک عمل و... ولی به نظر من کمدیای از نوع دیگر وجود دارد که از تضاد ناشی نمیشود بلکه هنگام کشف یک حقیقت ایجاد میشود. هنگام تضاد آدم درآن لحظه با آدم لحظه قبلش. البته این کمدی موجب خندهای نمیشود که کمدی نوع اول ایجاد میکند بلکه خندهای دراماتیکتر را میسازد، خندهای درونیتر و بسیار ژرف تر. خندهای که شاید حتی با حرکت لبها دیده نشود و حتی باعث شادی نشود اما حالی خوب ارمغان آورد. حالی خوش. ارزش این کمدی و این خنده هزاران برابر قهقههها و کمدیهای لوس معمول است. شگفتا که این خنده در موقعیتهای غمگین کننده بیشتر پتانسیل ایجاد شدن دارد تا موقعیتهای فان زیرا غم معمولن به آدم را به فکر فرو میبرد در حالی که شادی احساس بیخیالی را زنده میکند. جایی مثل فیلم«بچه» چاپلین یا هنگام عزاداری عاشورا یا وقتی عزیزی فوت میکند و یادت میاندازد که این دنیا خیلی فانیاست یا هزار یای دیگر. خندهای که دیگر در دل و جانت استوار میشود و به این راحتی از بین نمیرود.
با این مقدمه میخواستم به سراغ خندوانه بروم و نقدی برایش بنویسم اما اتفاقی برایم افتاد که نظرم را تغییر داد. مادرم از بیمارستان سوختگی طالقانی برگشته بودکه به توصیف خودش جایی مانند جهنم بر روی زمین است و بچههای آنجا شرایط روحی و جسمانی خیلی بدی دارند. برایم تعریف کرد که آنجا مادر یکی از بچهها گفته بچهاش هر سه تکرار خندوانه را میبیند و این برنامه خیلی خوشحالش میکند. این گفته قانعم کرد که تنها خنده مورد نیاز خنده نوع دوم نیست و خندهای معمولی خیلی مواقع کارسازتر است. ازدیاد غم هم مانند ازدیاد شادی میتواند اثرات مهیب خودش را بگذارد و باعث بیخیالی از نوع دیگری شود. بیخیالی همراه ناامیدی که از بیخیالی خالی به مراتب بدتر است. این غم نه تنها باعث تفکر و ژرف شدن نمیشود بلکه فرد را نسبت به همهچیز بیتفاوت میکند حتی نسبت به جانش. در این شرایط فقط خندهی معمولی میتواند تاثیرگذار باشد و شخص را از این حالت بیرون آورد و به شرایط عادی بازگرداند. اما فقط این کافی است؟ قطعن خیر. حالا نوبت کمدی واقعی است که فرد را به صورت دائم از این شرایط درآورد و به جای اینکه برایش فراموشی بیاورد مداوایش کند.
تمام. ولی دلم نیامد که این سخن ولگرد دوست داشتنی سینما را ننویسم "زندگی در کلوز آپ تراژدی و در لانگ شات کمدی است".