آی آدمها
دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
کنار یکی از کوچههایی که از خیابان فرشته میآید، نزدیک تقاطعش با شریعتی زنی کوتاهقد ایستاده بود. روی مانتوی چرم قهوهایش چند خراش و ساییدگی دیده میشد. هر وقت ماشینی میخواست از جلویش بگذرد کمی خم میشد و سرش را به شیشهی آن نزدیک میکرد و به راننده زل میزد. جلوتر که رفتم صورتش را دیدم. شبیه صورتهایی بود که رویشان اسید ریخته باشند. اکثر صورت پوست نداشت و گوشتش دیده میشد. یک چشم پایینتر از چشم دیگر. گونهای گودتر از گونهی دیگر. بیهیچ تقارنی. شکل لبش مفهومی گنگ و بدیع را نمایش میداد. مفهومی که مختص آن لحظه، آن مکان، آن زن و این شهر بود.
چند روز پشت سر هم آن زن را همان جا دیدم. چهرهاش را قاب شیشهی رانندههای تمام ماشینهایی که از جلویش رد میشدند میکرد. نمیتوانستم بفهمم حال رانندگانی که با این صحنه مواجه میشدند چگونه میشود، اما احتمالن آنها هم مثل من ترس و ابهام وجودشان را فرا میگرفت. حتی آنها بیشتر از من. من پیاده بودم و ناگهان با آن صحنه روبرو نمیشدم اما آنها روی صندلی ماشین لم داده بودند. یا از سرکارشان بازمیگشتند و به سوی استراحت پس از یک روز سخت میراندند و یا همچنان روز سختشان ادامه داشت و به دنبال مشغلههایشان بودند و یا اینکه بیکارانه در خیابانها چرخ میزدند و از موسیقی لذت میبردند. در این شرایط یکدفعه با چهرهی آن زن مواجه میشدند. حتمن شوکه میشدند. مثل وقتی که با کابوسی از خواب بیدار میشویم. نمیدانم کسی از آن رانندهها بعد دیدن این صحنه از خواب بیدار شده است یا نه. نمیدانم کسی از ماشین پیاده شده است و از آن زن پرسیده است که مشکلش چیست یا نه. ولی آن صورت بهتر از هر رسانهی دیگری پیام خودش را به آنها رساند. با همان نگاه چندثانیهای گفت:«من هستم».
هریک از رانندهها مشکلاتی برای خودشان دارند و به احتمال زیاد این مشکلات کاملن متفاوت با مشکلات این زن است. اصلن تمام آدمها گرفتاریهایی دارند که با گرفتاریهای آدمهای دیگر فرق دارد. اما میشود گفت طبقهی اجتماعی، محل تولد، سطح درآمد، سطح تحصیلات و... تاثیر زیادی در اشتراک گرفتاریها بین آدمها دارد.مثلن مشکلات من و بغلدستیام در مدرسه شباهت بیشتری به مشکلات من با دانشآموزی در منطقهای دیگر دارد. یا مشکلات آدمهایی که با ماشینشان از جلوی آن زن رد میشدند نسبت به مشکلات کسانی که هر شب به گرمخانههای شهرداری پناه میبرند، اشتراک بیشتری دارد. طبقهی اقتصادی، طبقهی فرهنگی، طبقهی اجتماعی، محل تولد، خانواده و... جَبرَن از همان ابتدا مسیر گرفتاریهای ما را مشخص میکنند. اکثر افراد تا آخر دربند همین گرفتاری ها میمانند و در روزمرگی میمیرند. درکنار این افراد اقلیتی نخبه و سختکوش موفق میشوند از گرفتاریهای جبریشان خلاص شوند. آنها افرادی هستند که فردیت خود را رشد داده و توانستهاند از بند مشکلات جبریشان آزاد شوند. آنها با موفقیتهایشان طبقهی اقتصادی و فرهنگی و اجتماعیشان را بهبود میبخشند. آنها آیندهای بهتر برای نسلهای بعدی خود رقم میزنند و آنها... اما، حتی این گروه آزاد پس از ارتقای طبقه دچار مشکلات طبقهی جدید میشوند و این روند تا زمان مرگ ادامه پیدا میکند. حتی در اصل هیچ وقت از طبقهی اولیهشان رها نمیشوند، زیرا پیشرفت را در رهایی از گرفتاریهایی میدانستند که طبقهی اولیهشان برایشان ایجاد کرده بود. در اصل در «قفسی» را باز میکنند و وارد قفس بزرگتر میشوند. این افراد یک روز که در ماشین نشستهاند و به خانه بازمیگردند، هنگامی که سرعتشان را کم میکنند تا وارد شریعتی بشوند، یکدفعه با چهرهی آن زن روبرو میشوند. آن لحظههایی که خیره به دیدار زنند کش میآید و دیر تمام میشوند. نهایتا ماشین از آن تقاطع رد میشود و زمان به سرعت طبیعی باز میگردد. در ادامهی مسیر بعضی از آنها زن را که باعث مختل شدن آسایششان شده است دیوانه خطاب میکنند و چند فحش زیر لب میدهند و آن چند ثانیهی طولانی را فراموش میکنند. بعضی برایش دعا میکنند. بعضی دیگر هزار تومن صدقه کنار میگذارند. بعضی پیاده میشوند و سعی میکنند کمکش کنند. اما آنهایی که با این کابوس بیدار شدهاند به فکر فرو میروند و از خود میپرسند مشکلات من مهمترند یا مشکلات این زن؟ من اگر از بند مشکلات خود رها شوم انسان بزرگتری هستم یا اگر دیگرانی مانند این زن را از مشکلاتشان رها کنم؟ اگر خیلی عمیق شود میپرسد آزادی این وسط چه معنایی دارد؟ من دنبال پول بیشتر برای زندگی راحتترم هستم و او دنبال پول و انسانی که از این فلاکت رهایش کند. هردو اسیریم فقط قفسهایمان با هم فرق دارد. حالا که هردو دربند قفسها هستیم و تنها اندازهی قفسهایمان با هم فرق دارد چه کاری «آزادیخواهانهتر» است؟ این که من تلاش کنم از قفس خود(همانی که قسمت عظیمش ناشی از جبر است) بیرون بیایم یا اینکه انتخاب کنم دیگران را از قفسهایشان بیرون آورم؟ و بین افرادی که اینگونه فکر میکنند عدهی معدودی تصمیم میگیرند که خود قفس خود را انتخاب کنند و وارد قفس دیگران شوند تا آنها را آزاد کنند. این افراد کاملن از مشکلات جبری خود میبُرند. زیرا دیگر برای خود کاری نمیکنند. آنها انتخاب میکنند که خودشان نباشند. آنها از خودشان آزاد میشوند.
ماشینها از کنار زن رد میشوند. رانندهها صدای رادیو را بلندتر میکنند. گوینده اعلام میکند درادامه همراه ما باشید با شعری از نیما یوشیج. موسیقی لایت پخش میشود و بلندگوها میخوانند:«آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید...»
چند روز پشت سر هم آن زن را همان جا دیدم. چهرهاش را قاب شیشهی رانندههای تمام ماشینهایی که از جلویش رد میشدند میکرد. نمیتوانستم بفهمم حال رانندگانی که با این صحنه مواجه میشدند چگونه میشود، اما احتمالن آنها هم مثل من ترس و ابهام وجودشان را فرا میگرفت. حتی آنها بیشتر از من. من پیاده بودم و ناگهان با آن صحنه روبرو نمیشدم اما آنها روی صندلی ماشین لم داده بودند. یا از سرکارشان بازمیگشتند و به سوی استراحت پس از یک روز سخت میراندند و یا همچنان روز سختشان ادامه داشت و به دنبال مشغلههایشان بودند و یا اینکه بیکارانه در خیابانها چرخ میزدند و از موسیقی لذت میبردند. در این شرایط یکدفعه با چهرهی آن زن مواجه میشدند. حتمن شوکه میشدند. مثل وقتی که با کابوسی از خواب بیدار میشویم. نمیدانم کسی از آن رانندهها بعد دیدن این صحنه از خواب بیدار شده است یا نه. نمیدانم کسی از ماشین پیاده شده است و از آن زن پرسیده است که مشکلش چیست یا نه. ولی آن صورت بهتر از هر رسانهی دیگری پیام خودش را به آنها رساند. با همان نگاه چندثانیهای گفت:«من هستم».
هریک از رانندهها مشکلاتی برای خودشان دارند و به احتمال زیاد این مشکلات کاملن متفاوت با مشکلات این زن است. اصلن تمام آدمها گرفتاریهایی دارند که با گرفتاریهای آدمهای دیگر فرق دارد. اما میشود گفت طبقهی اجتماعی، محل تولد، سطح درآمد، سطح تحصیلات و... تاثیر زیادی در اشتراک گرفتاریها بین آدمها دارد.مثلن مشکلات من و بغلدستیام در مدرسه شباهت بیشتری به مشکلات من با دانشآموزی در منطقهای دیگر دارد. یا مشکلات آدمهایی که با ماشینشان از جلوی آن زن رد میشدند نسبت به مشکلات کسانی که هر شب به گرمخانههای شهرداری پناه میبرند، اشتراک بیشتری دارد. طبقهی اقتصادی، طبقهی فرهنگی، طبقهی اجتماعی، محل تولد، خانواده و... جَبرَن از همان ابتدا مسیر گرفتاریهای ما را مشخص میکنند. اکثر افراد تا آخر دربند همین گرفتاری ها میمانند و در روزمرگی میمیرند. درکنار این افراد اقلیتی نخبه و سختکوش موفق میشوند از گرفتاریهای جبریشان خلاص شوند. آنها افرادی هستند که فردیت خود را رشد داده و توانستهاند از بند مشکلات جبریشان آزاد شوند. آنها با موفقیتهایشان طبقهی اقتصادی و فرهنگی و اجتماعیشان را بهبود میبخشند. آنها آیندهای بهتر برای نسلهای بعدی خود رقم میزنند و آنها... اما، حتی این گروه آزاد پس از ارتقای طبقه دچار مشکلات طبقهی جدید میشوند و این روند تا زمان مرگ ادامه پیدا میکند. حتی در اصل هیچ وقت از طبقهی اولیهشان رها نمیشوند، زیرا پیشرفت را در رهایی از گرفتاریهایی میدانستند که طبقهی اولیهشان برایشان ایجاد کرده بود. در اصل در «قفسی» را باز میکنند و وارد قفس بزرگتر میشوند. این افراد یک روز که در ماشین نشستهاند و به خانه بازمیگردند، هنگامی که سرعتشان را کم میکنند تا وارد شریعتی بشوند، یکدفعه با چهرهی آن زن روبرو میشوند. آن لحظههایی که خیره به دیدار زنند کش میآید و دیر تمام میشوند. نهایتا ماشین از آن تقاطع رد میشود و زمان به سرعت طبیعی باز میگردد. در ادامهی مسیر بعضی از آنها زن را که باعث مختل شدن آسایششان شده است دیوانه خطاب میکنند و چند فحش زیر لب میدهند و آن چند ثانیهی طولانی را فراموش میکنند. بعضی برایش دعا میکنند. بعضی دیگر هزار تومن صدقه کنار میگذارند. بعضی پیاده میشوند و سعی میکنند کمکش کنند. اما آنهایی که با این کابوس بیدار شدهاند به فکر فرو میروند و از خود میپرسند مشکلات من مهمترند یا مشکلات این زن؟ من اگر از بند مشکلات خود رها شوم انسان بزرگتری هستم یا اگر دیگرانی مانند این زن را از مشکلاتشان رها کنم؟ اگر خیلی عمیق شود میپرسد آزادی این وسط چه معنایی دارد؟ من دنبال پول بیشتر برای زندگی راحتترم هستم و او دنبال پول و انسانی که از این فلاکت رهایش کند. هردو اسیریم فقط قفسهایمان با هم فرق دارد. حالا که هردو دربند قفسها هستیم و تنها اندازهی قفسهایمان با هم فرق دارد چه کاری «آزادیخواهانهتر» است؟ این که من تلاش کنم از قفس خود(همانی که قسمت عظیمش ناشی از جبر است) بیرون بیایم یا اینکه انتخاب کنم دیگران را از قفسهایشان بیرون آورم؟ و بین افرادی که اینگونه فکر میکنند عدهی معدودی تصمیم میگیرند که خود قفس خود را انتخاب کنند و وارد قفس دیگران شوند تا آنها را آزاد کنند. این افراد کاملن از مشکلات جبری خود میبُرند. زیرا دیگر برای خود کاری نمیکنند. آنها انتخاب میکنند که خودشان نباشند. آنها از خودشان آزاد میشوند.
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید...»