And my spirit is crying for leaving
جدیدن تارک شدهام. محیطی که مدت زیادی در آن بودم، انسانهایی که دیرزمانی میشناختمشان و خیلی چیزهای دیگر که آنقدر همراهم بودهاند که بدون آنها نمیتوانم خودم را تصور کنم، همهی اینها را دارم ترک میکنم. ترک میکنم و خودم را در محیطی جدید میاندازم بسیار متفاوت با محیط قبلیام و نمیدانم دقیقن قرار است چه شود. حس خوبی دارد، چیزی که میتوان گفت تقریبن مخلوطی است از آزادی و بیتعلق بودن و استرسِ بعد از ریسکی بزرگ. حسی که بنده خدایی به درستی به آن اسم وارستگی را میداد. اما این وارستگی پادشاه مقتدری برای احساسات من نیست و شورشیانی با پرچم «زنده باد وابستگی» پارتیزانی به قلب و ذهن و دست و پا و هرجا که گیرشان بیاید گهگاه حمله میکنند و شور وارسته بودن را سست میکنند. شاید هم برعکس است، اینجوری منطقیتر است، احتمالن پادشاه وابستگی و شورشیان وارستگی باشند چون قدمت وابستگیون بسیار بیشتر از وارستهخواهان است.چه فرقی میکند؟ به هرحال این وسط جنگ است و تمام خساراتی که به دوطرف وارد میشود در آخر به ضرر من تمام میشود. برای من این جنگ باخت باخت است. در رمانها و رمانسهای کلاسیک کشمکش درونی شخصیتها بین عقل و قلبشان بود اما حالا در عصر نو(یا حتی پسانو) دوطرف ماجرا هم قسمتی از عقل را دارند و هم قسمتی از قلب را. دیگر نمیتوان متکی به عقل یا متکی به احساسات بود، هردو متناقضگو شدهاند، هردو باهم میگویند نرو و میگویند برو. مساله خیلی پیچیدهتر شدهاست. خیلی.
اما ببینید این فرشتگان ساده و بیروح و ماشینی چقدر راحت میگویند: إِنَّ الَّذینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ ظالِمی أَنْفُسِهِمْ قالُوا فیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفینَ فِی الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فیها فَأُولئِکَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصیراً ( همانا کسانی که فرشتگان آنها را در حالی که ستمکار نفس خویشند قبض روح می کنند ( به آنها ) گویند: در چه ( حالی از نظر دین ) بودید؟ گویند: ما در زمین مستضعف بودیم ( ناتوان شده در جنبه ایمان و عمل ) . فرشتگان گویند: آیا زمین خداوند وسیع نبود تا در آن ( از محیط کفر به محیط اسلام ) مهاجرت کنید؟! پس آنان جایگاهشان جهنم است و آن بد جای بازگشتی است). به همین راحتی؟ زمین خدا وسیع بود پس چرا مهاجرت نکردید؟ مگه کشکه؟ مگه به این آسونیاست مهاجرت؟ باید از آن فرشته بپرسیم تو اصلن میدونی محیط چیست؟ اصلن میدونی وابستگی چیست؟ اصلن میدونی خاطره چیست؟ اصلن تا حالا تو عمرت دلتنگ شدی؟ تو میدونی دل چیه آخه؟ ببند! ولی متاسفانه فرشتگان حاضرجوابند و وقتی چنین چیزهایی بارشان میکنید لیست بلندبالایی از جیبشان در میآورند و از ابتدای بشریت شروع میکنند به خواندن نام هجرتکنندگان(در معنای وسیعش، همان دل کندن خودمان). نوح، ابراهیم، موسی، محمد، سلمان، حسین، چمران، کاسترو، چِ، خمینی، مسیح و... بعد از اینکه این لیست تمام شد بزرگترین اشتباهی که میتوانیم بکنیم این است که بگوییم اینها آدمهای معمولی نیستند، استثنائاتند و در اقلیت. آنوقت است که لیستی به طول بینهایت و عرضی ناتمام درمیآورند که بادیدن تیترش فاتحه خود را میخوانیم،«شهدا». احتمالن بین آن اسامی از اقوام خودمان هم باشند، کسی باشد که در خاطرات پدر و مادرمان ازشان شنیدهایم و آشناییم با نامشان.
چه مالی بالاتر از جان؟ از جانشان گذشتند به خاطر باورشان آنوقت تو برای عوض کردن محیطت دلهره داری؟ این برهان قاطع وارستگیخواهان دربرابر وابستگیون است. اما وابستگیون زیاد منطقی نیستند و احساسات و خاطرات را چماق میکنند و بر سر وارستگیخواهان میکوبند. و این وسط منم که تکه تکه میشوم. فکر کردن به یکی از وارستههای تاریخ برایم بس است، چمران. بهشت آمریکا را ول میکند و میرود لبنان. زنش و بچههایش، کرسی دانشگاهیش، شانس دانشمند بزرگی شدنش، همه را ول میکند و میرود در مظلومترین کشور جهان تا در کنار هموطنش بجنگد. چقدر سخت است چمران بودن. و چقدر لذت دارد چمران باشی و در وصیت نامهات بنویسی« من از هیچ چیز نمیترسم، گاهی اوقات حس میکنم که از خدا هم نمیترسم». اینقدر قوی. ولی وابستگی هم لذات خاص خودش را دارد. این که چیزی را جزو هویت خودت بدانی، اینکه از بودن کسی در کنارت خوشحال باشی و وقتی که نیست غمگین بشوی، اینکه خاطراتی داشته باشی تا وقت و بیوقت سراغشان بروی و حتی اینکه چیزهایی را مالک خودت بدانی. سخت است تارک بودن و رابطهی مستقیمی با قوی بودن دارد. دویست نفر انقلابی کوبایی در برابر ارتش باتیستا ایستادگی میکنند و آخر پیروز میشوند چون چیزی برای از دست دادن ندارند. از همهچی تارکند. اینگونه قویند، اینگونه تارکند.
معمولن آن دسته از آدمهایی که اعتقاد دارند ما پس از مرگ به این دنیا باز میگردیم فکر میکنند انسانهای خوب در زندگی جدیدشان انسانهای بهتریند و همواره متکامل میشوند، اما من شرط میبندم اگر کسی مثل چمران حق انتخاب زندگی بعدیش را داشته باشد دیگر وارستگی را انتخاب نخواهد کرد و وابسته خواهد بود. چون حتی نسبت به وارستگی هم وارسته است. وابستههایی مثل من هم احتمالن وارستگی را انتخاب میکنند. همه نسبت به چیزهایی که ندارند کنجکاوند دیگر. نمیتوانم اینقدر صفر و صد بگویم. چمران هم حتمن دلش تنگ میشده. چمران هم حتمن روزهایی با خاطراتش خوش بوده و به یاد گذشتههایش میافتاده. نمیدانم شاید چمران حتی گریه هم میکرده. مگر میشود انسانی انسان باشد و وابسته نباشد؟ حتی حیوانات هم وابسته میشوند. ولی تفاوتی که ما باید بین خودمان و حیوانات بسازیم رهاکردن خود از این وابستگی است(نه فراموش کردنش). طغیان نسبت به وضعیت موجود به وضعیت مطلوب. به قول معلم اخلاق قرن قبل غرب «من طغیان میکنم پس ما هستیم».
Sometime all of our thought are misgiven. در چنین وقتهایی آدم سست میشود سخت گام برمیدارد.ولی بهترین کار ادامه دادن است.