جدیدن تارک شدهام. محیطی که مدت زیادی در آن بودم، انسانهایی که دیرزمانی میشناختمشان و خیلی چیزهای دیگر که آنقدر همراهم بودهاند که بدون آنها نمیتوانم خودم را تصور کنم، همهی اینها را دارم ترک میکنم. ترک میکنم و خودم را در محیطی جدید میاندازم بسیار متفاوت با محیط قبلیام و نمیدانم دقیقن قرار است چه شود. حس خوبی دارد، چیزی که میتوان گفت تقریبن مخلوطی است از آزادی و بیتعلق بودن و استرسِ بعد از ریسکی بزرگ. حسی که بنده خدایی به درستی به آن اسم وارستگی را میداد. اما این وارستگی پادشاه مقتدری برای احساسات من نیست و شورشیانی با پرچم «زنده باد وابستگی» پارتیزانی به قلب و ذهن و دست و پا و هرجا که گیرشان بیاید گهگاه حمله میکنند و شور وارسته بودن را سست میکنند. شاید هم برعکس است، اینجوری منطقیتر است، احتمالن پادشاه وابستگی و شورشیان وارستگی باشند چون قدمت وابستگیون بسیار بیشتر از وارستهخواهان است.چه فرقی میکند؟ به هرحال این وسط جنگ است و تمام خساراتی که به دوطرف وارد میشود در آخر به ضرر من تمام میشود. برای من این جنگ باخت باخت است. در رمانها و رمانسهای کلاسیک کشمکش درونی شخصیتها بین عقل و قلبشان بود اما حالا در عصر نو(یا حتی پسانو) دوطرف ماجرا هم قسمتی از عقل را دارند و هم قسمتی از قلب را. دیگر نمیتوان متکی به عقل یا متکی به احساسات بود، هردو متناقضگو شدهاند، هردو باهم میگویند نرو و میگویند برو. مساله خیلی پیچیدهتر شدهاست. خیلی.