ژرفآ

دیواری صبور برای دل‌نوشته‌ها

در هر مثلث سه میانه همرسند. مهم نیست که از کدام راس آمده اند و به کدام ضلع می روند.
اینجا محل برخورد میانه هاست.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پیوندها

نمایشگاه سال قبل همراه با پا درد، دست درد و شکم درد حاصل از خوردن هات داگ­های نمایشگاه، در غرفه نشر نگاه ایستاده بودم و داشتم به کتاب­های چیده شده روی میز نگاه می­کردم و فکر می­کردم که چگونه بودجه ­ام را بین این همه عنوان کتاب پخش کنم که آقایی میانسال از پشت به سمت کتاب­ها آمد و هل مختصری به جمعیت پشت میز داد. سر و وضع مرتبی داشت و در دستانش چیزی نبود. رو به مسئول آن میز گفت:" وقت بخیر جناب". فروشنده که با لحن گرم مرد خستگی­ اش از یاد رفته بود پاسخ داد" وقت شما هم بخیر".

-ببخشید «کافکا در کرانه» رو دارید؟

-بله همونجاس.

-قیمتش چقدره؟

-بیست و پنج هزار تومن.

مرد کمی مکث کرد و با لحنی نه به گرمی قبل گقت

-حیفما که نمی­تونیم بخریمشون مجبوریم به تعاریفشون قناعت کنیم.

فروشنده پاسخ داد

-نگران نباشید چیز خاصی از دست نمی­دید.

مرد با خنده­ای ملیح گفت ممنون خداحافظ و رفت. اما هم من و هم فروشنده میدانستیم که مرد نتوانسته یکی از بهترین رمان­های این قرن از مهم­ترین نویسنده آسیایی فعلی جهان و بخت اول نوبل ادبیات را بخرد.

امسال هم اوضاع تقریبن همین بود. کتاب­ها همه گران بود، کافکا در کرانه سی هزار تومان شده بود و موراکامی نیز هنوز نوبل نگرفته بود. ولی هیچ­کدام از اینها برای من اهمیتی نداشت، من فقط می­خواستم که باز هم چنین رفتار انسان دوستانه ­ای را ببینم. هنوز آن فروشنده را تحسین می­کنم که در شرایطی که من خریدار از وجود خودم بیزار شده بودم و  از شدت خستگی بعد نمایشگاه پنج ساعت مداوم خوابیدم ،در آن شرایط اینقدر به فکر افسوس خوردن یا نخوردن خریدار بی ­پولی بود که هیچ سودی برای او نداشت. اصلن گور پدر موراکامی و نشر نگاه و کافکا و ارز رایج مملکت تومان.

 

رضا میرکریمی فیلمی دارد به نام زیر نور ماه. قهرمان آن فیلم طلبه ­ای در شرف اجتهاد است که کتاب­هایش را می­فروشد تا به چند بی­ خانمان کمک کند. وقتی وارد کتاب­خانه می­شود کتاب­دار به او می­گوید:" تو تازه اینا رو خریدی. به این زودی تموم کردی که برمی­گردونیشون" و طلبه جواب می­دهد:" فعلن به همونایی که خوندیم عمل کنیم".

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۹
سامان سیفی

مطلب مربوط به نقاشی مارتین اسکورزی روایتی بود از یک پیروزی؛ پیروزی یک مرد در یک زندگی. پیروزی که آنقدر بزرگ بود که یک نفر را در جایی دیگر از دنیا به نوشتن وادار کرد( و عدّه ای را به خواندن!). امّا واقعا پیروزی چیست؟ آیا الآن اسکورزی احساس پیروزی می کند؟ یا برای اینکه بالاخره مارلون براندو در فیلم هایش بازی نکرد، غصه دار است؟

حدیث نفسی بگویم: از تابستان سال قبل درگیر مسابقاتی علمی بودم. بالاخره مسابقات در اسفندماه برگزار شد. حقیقتا شکست خوردم و سخت ناراحت و افسرده زندگی روزمرّه خودم را ادامه دادم. در همین احوالات شکست بودم که این مفهوم دردناک شکست من را به سخره گرفت و در اواخر اسفند به من اعلام شد برای تیم اعزامی به مسابقات بین المللی انتخاب شدم. این بار احساس پیروزی می کردم. کلاس ها شروع شد و با واکنش خوب اساتید مواجه شدم. کلاس ها ادامه داشت تا زمان اعزام. در اوج خوشی و پیروزی به سمت محل برگزاری حرکت کردیم. مسابقات برگزار شد در نهایت از حضور در فینال محروم شدیم.با اختلاف بسیار کم. بدتر از آن حال در زندگیم نداشتم. افسرده و ناراحت گواهی جایزه ی سوم(برنز) را گرفتیم که در نهایت بدبختی به تمامی تیم های بین رتبه ما و رتبه ی نهم اعطا شد. درمانده و شرمنده به سمت ایران حرکت کردیم. که با یکی از عجیب ترین صحنه های زندگی مواجه شدم: پدر و مادر من و تمامی هم گروهی هایم با گل به استقبال ما در فرودگاه آمده بودند. همه تبریک می گفتند و حقیقتا به جای ما احساس پیروزی می کردند. گذاشتم به حساب ناآگاهیشان از روند مسابقات. ولی در همان روز با تبریک اساتید مربوطه مواجه شدم و تعجبم بیشتر شد. این بار در این تناقض احساسات درونی و رفتار دیگران، احساس خودم را خوار شمردم. امّا فردای آن روز با ناراحتی دوستم مواجه شدم. و واقعا با این سوال رو به رو شدم: مرز بین پیروزی و شکست کجاست؟ اگر ما پیروز شدیم چرا احساس پیروزی نمی کنیم؟ اگر شکست خوردیم چرا همه طور دیگری فکر می کنند؟ یا در مثال دیگر تیم والیبال ایران تا چهار تیم برتر دنیا پیشرفت ولی بعد از شکست در برابر آلمان واقعا احساس پیروزی می کرد؟ یا هیتلر بعد از فتح لهستان مغرور و پیروز بود که اگر بود پس با بقیه اروپا او را چه کار؟

مرز را در تعریف می جویم. شاید بسیاری پیروزی را مانند شادی و خوشبختی به یک احساس درونی ربط دهند. یا این تناقض را به ذات سیری ناپذیر انسان. اگر اوّلی باشد آیا واقعا درست است که پیروزی را احساس کرد؟ اگر انسان با یک اتفاق احساس پیروزی کند و قانع شود بقیه عمر را چه کند؟ یا شاید این حسّ پیروزی باید زودگذر باشد و مانع انسان نشود. اگر چنین است آیا باید بالاخره بعد از هر پیروزی، شکست حس شود؟ و اگر بحث، بحث سیری ناپذیری باشد،آیا اصلاپیروزی امکان پذیر است؟

بیاید مرور کنیم آیا قهرمانی(با معیار های مادّی) می شناسیم که با پیروزی مرده باشد؟ آیا دانشمندی می شناسیم که تا آخرین لحظه ی مرگش نظریات درست مطرح کند؟ آیا فیلم سازی می شناسیم که آخرین اثرش شاهکار باشد؟ آیا ورزشکاری می شناسیم که آخرین لحظات عمرش ثبت یک رکورذ باشد؟ یا فراتر از آن؛ مگر قهرمانی هست که فراموش نشود یا دانشمندی که نظریاتش رد نشود یا فیلمی که پوسیده نشود یا رکوردی که شکسته نشود؟ این بار من می پرسم آیا همه ی این تلاش ها برای یک شکست می ارزد؟

اشتباه نشود من نه پوچ گرام نه به خاطر شکست خودم افسرده. من فقط می گویم چیزی بیشتر از تحقق یک رویا و یا حس پیروزی برای حرکت نیاز است.

بیشتر و ژرفتر باید باشد.

بیشتر...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۱
سینا هویدا

استوری برد اسکورسیزی

عکس بالا را هالیوود ریپورتر تابستان سال قبل منتشر کرد و در ازدحام اخبار زرد و قهوه‌ای همیشگی‌اش، این عکس ارزش واقعی خود را پیدا نکرد و گم شد.

این نقاشی ساده و کودکانه و به‌شدت فانتزی و تخیلی متعلق به بهترین فیلمساز شصت سال اخیر یعنی مارتین اسکورسیزیست. مارتین کوچولو در دوازده‌سالگی هنگامی که در شیرین‌ترین رویاهایش هم موقعیت ۶۰ سال بعد خود را حدس نمی‌زده این نقاشی که در اصل استوری برد فیلمی به نام «شهر جاودان» است را کشیده. در این فیلم ستاره‌های آن دوران مانند مارلون براندو بازی می‌کنند و در انتهای فیلم هم نام مارتین اسکورسیزی به عنوان کارگردان و تهیه کننده دیده می‌شود. احتمالن هنگامی که همسن و سالان مارتین داشتند زنگ خونه مردم را می‌زدند و فرار می‌کردند یا باهم سر پخمه مدرسه خراب می‌شدند و مسخره‌اش می‌کردند؛ مارتینِ کوچک به این فکر می‌کرده است که آیا می‌شود روزی کارگردان بزرگی بشود؟ و او بزرگ‌ترین کارگردان دوران خود شد.

با این جمله آخر ماجرا خیلی فیلم هندی شد، بذارید وارد واقعیت بشیم. قهرمان قصه ما متولد ۱۹۴۲ نیویورک است(همسن وودی آلن، اسپیلبرگ، مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی و...). وسط جنگ جهانی دوم، وسط محله‌ی گنگستر‌های ایتالیایی نیویورک،وسط فقر خانواده‌اش، وسط نظریه ضعفا محکوم به نابودی هستند و وسط خیلی چیز‌های دیگر. کلیسای کاتولیک نقش پررنگی در کودکی و تفکرات آن زمان او دارد تا این که با پدرش به سینما می‌رود و جادو می‌شود. از مدرسه علوم مذهبی مستقیمن به مدرسه فیلمسازی می‌رود.بعد از لیسانس به جنگ ویتنام می‌رود پس از بازگشت اولین فیلم کوتاه خود را با اشاره به این جنگ می‌سازد. پس از فارغ التحصیلی با دیوانگانی همچون کاپولا، دی پالما، اسپیلبرگ و لوکاس آشنا می‌شود و موج نوی سینمای آمریکا را تشکیل می‌دهند. سینمایی برگرفته از زندگی خشن و حیوان وار غرب وحشی مدرن. همان محیطی که در کودکی اسکورسیزی در آن زنده مانده و یاد گرفته که ضعیفان توسط قدرتمندان بلعیده می‌شوند. با دنیرو آشنا می‌شود و بهترین بازیگر دهه‌های ۷۰ و ۸۰ سینمای آمریکا را می‌سازد.

سومین فیلمش به یکی از ده فیلم برتر تاریخ سینما تبدیل می‌شود. راننده تاکسی. دنیرو تاکسی درایور معصومی که شب‌ها در نیویورک فاسد و لجن‌گرفته می‌راند و در آخر هم به خاطر اصلاح آن می‌میرد. اسکورسیزی از دل همین جامعه درآمده و بهتر از هرکس دیگری می‌تواند پستی آن را نشان دهد و ادا در نیاورد. بعد از این فیلم ستاره اقبالش طلوع می‌کند و ادامه می‌دهد.

او حتی حالا هم در سنین کهنسالی فیلمساز قابلی محسوب می‌شود و می‌تواند با ساختن شاتر آیلند و گرگ وال استریت همه را غافلگیر کند و نشان دهد که هنوزم می‌تواند پستی‌های و مسائل فکری جامعه خود را درک کند و نشان دهد.او که یک روز می‌خواست مارلون براندو در فیلمش حضور داشته باشد حالا خود پرورش دهنده‌ی دو ستاره بزرگ یعنی دنیرو و دی‌کاپرو محسوب می‌شود و درخشش این دو یقینن به لطف اسکورسیزی است.


با این‌که خانواده‌اش مخالف بودند سینما می‌خواند، بالااجبار به جنگ می‌رود، کار می‌کند تا خرج مدرسه‌ی سینما رفتنش را در بیاورد و هزاران کار دیگر. برای چه؟ فقط برای یک رویا؟ واقعن می‌ارزد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۷
سامان سیفی

فئودور داستایفسکی در داستان‌های سفید نوشته که “?But how could you live and have no story to tell".

اگر کمی با دقت به حرف او نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که راست می‌گوید. زندگی عده‌ی کثیری از ما -در بدترین‌حالت- پتانسیل تبدیل‌شدن به یک داستان زیبا و [اگر بخواهیم با دیدی منفعت‌نگر ببینیم] عبرت‌آموز شدن را دارد.

خود شخص من، داستان‌هایی در این‌چندوقت اخیر دارم که کم‌ِکم‌ش، توانایی تبدیل٬شدن به یک رمان عامه‌پسند و پول‌ساز بشود؛ یا حتّا یک رمان روشن‌فکرانه و عمیق. نکته‌ این است که اما و اگرهایی در ذهن ما وجود دارند و این اما و اگرها، دست وپای ما در نوشتن را به‌سادگی می‌بندند. البته من این حقیقت را انکار نمی‌کنم که همه‌ی داستان‌ها به یک اندازه جالب و بامعنی نیستند، ولی همه‌شان تا حد خوبی قابل تعریف هستند. عمده‌ی این اما و اگرها را «ترس از اشتباه‌کردن در نوشتن»تشکیل می‌دهد.

شخصی به نام "Sir Ken Robinson" وجود دارد که جدا از تملق و این‌حرف‌ها، آدمی‌ست که در اکثر مواقع حرف‌هایی درست می‌زند. او در یکی از سخن‌رانی‌هایش درباره‌ی مدرسه و سیستم‌ آموزش‌وپرورش -یا بر طبق گفته‌ی خودشان در ویرایش‌های زبانی کتاب زبان فارسی (۲) دوره‌ی متوسطه، نظام آموزش‌وپرورش-، ترس از اشتباه‌کردن را به‌گردن سیستم مدرسه می‌اندازد. راست هم می‌گوید، اشتباه‌کردن در مدرسه، برابر با نوعی گناهِ کبیره است و مجازاتی سنگین درپی دارد، در حالی که نباید به این‌شکل باشد و در مسیر رشد و نمو یک انسان، درس گرفتن از اشتباهات خیلی موثرتر است تا مجازات‌های سنگین. همین سلسله رفتار، آدم‌ها را مثل برخی حیوانات شرطی کرده و کم‌کم در ذهن‌شان جا می‌اندازد که هیچ‌وقت جایی برای اشتباه‌کردن ندارند و برای همین، از هرگونه ریسک‌کردن می‌ترسند. متاسفانه این تفکر غلطی است که در ذهن عده بسیار کثیری از مردم جا افتاده و تغییر دادنش هم کار آسانی نیست؛ در بهترین حالت می‌توان این تغییر را برای نسل‌های بعد به‌وجود آورد.

حالا قرار نیست ما این‌جا به شکوه بی‌افتیم و از نقایص و معایب سیستم «مدرسه» حرف بزنیم که پُستی دیگر و فضایی کاملاً متفاوت می‌طلبد و در مطلب نمی‌گنجد؛ ولی بحث این است که ما اکنون از اشتباه‌کردن می‌ترسیم، در برابر اشتباه‌کردن شرطی شده‌ایم و ریسک‌پذیری‌مان به‌مقدار زیادی پایین آمده است. برای همین هم هست که نوشته‌ها کم و کم‌تر می‌شوند؛ دلیل همه‌ی این‌ها ترس است و ما باید با این مقابله کنیم.

مثال نقض زیادی هم از افرادی وجود دارد که نترسیده اند، ریسک کرده‌اند و در انتها، به نتایج خوبی دست یافته‌اند. آشناترین آن‌ها استیو جابز است که نترسید، سیستم جدیدی پیاده کرد و موفق بود، حتی وقتی که از کمپانی‌ای که ساخته‌ی دست خودش بود اخراج شد، نترسید، نکست را تأسیس کرد، مدیرعامل پیکسار شد و دوباره به اپل برگشت و موفق و اثرگذار بود.

سعی نمی‌کنم مانند بعضی انسان‌ها، سرزنش‌کننده و نصیحت‌کننده و کسل‌کننده باشم؛ اما می‌خواهم به همه -حتّا به‌خودم- بگویم که از اشتباه‌کردن نترسید، محکم باشید و مهارت خودتان در زمینه‌های مختلف را تقویت کنید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۶
عرفان عابدی

قصه نیستی که بگویم

نغمه نیستی که بخوانم

صدا نیستی که بشنوم

یا چیزی چنان که ببینم

یا چیزی چنان که بدانم


حسین

تو درد مشترکی

تو را فریاد میزنم

حسین خون خدا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۱
سامان سیفی

رفت بالای سن.حالا دیگر نه سینه‌اش را جلو داده بود و به افتخارات مدرسه‌اش فکر می‌کرد و نه اخمی برای جذابیت ساختگیش بر‌چهره داشت.گام‌هایش دیگر زمین را نمی‌لرزاند و سرش را پایین انداخته بود.خودش را برای سخنرانی مفصل و چند ساعته‌ای که دانش آموزان چه بخواهند و چه نخواهند باید به آن گوش دهند آماده نکرده بود، به چند دقیقه صحبت راضی بود و دیگر مثل همیشه به مقایسه ایران و ژاپن نپرداخت و فقط اشاره‌ای کوتاه کرد.حتی صدایش هم می‌لرزید کمی.خالی شده بود، پنچل شده بود و دیگر قرار نبود مدیر باشد.

حتمن هنگام-به احتمال زیاد-آخرین سخرانیش به عنوان مدیر مدرسه به گذشته‌ها فکر می‌کرد.به آن روزهایی که سر صف از پایه چهارم شروع به فحش کشیدن بچه‌ها می‌کرد و تا آخرین صف پایه اول کارش را ادامه می‌داد.به یاد می‌آورد که سر همان صف‌ها چه قدر مسئولین مدرسه را جلوی بچه‌ها تحقیر کرده بود-همان‌هایی که حالا در دل جشن و سروری وصف ناشدنی دارند.حتمن آن کلاسی را به یاد می‌آورد که پسری به دبیر ریاضی خود انتقادی وارد نمود و او مثل حیوانی درنده به جان پسر پرید و از هیچ تحقیری دست نکشید.حتمن به یاد می‌آورد که در شورای مدرسه حرف، حرف او و میزان رای او بود.حتمن وقتی داشت از افتخارات فارغ‌التحصیلان حرف می‌زد تمامی پوستر‌هایی که با آن‌ها افتخارات دانش آموزان را به نفع مدرسه غصب می‌کرد به صورت سه‌بعدی جلوی چشمش می‌آمدند.حتمن چهره‌های ناراحت و سلام‌های زورکی دانش آموزان را به یاد می‌آورد.

حتمن به یاد می‌آورد شکوه متززل گذشته‌اش را.

حالا با صدایی لرزان و ترسان داشت آخرین حرف‌هایش در سالن به همه دانش‌آموزان می‌زد. در لفافه گفت که دیگر من نیستم. نگفت نیستم یکجورهایی گفت نخواستند که باشم.گفت در این هفت سال سمپاد فشار‌های زیادی را تحمل کرده و من که دیگر تمام شدم و امیدوارم نفر بعدی دلسوز سمپاد باشد.

یک نفر بادش را خالی کرده بود، فروریخته بودش و به هیچ بدلش کرده بود.هیچ.

دلم به حالش سوخت. کاش فکر این روز را از قبل می‌کرد. فکر روزی که دیگر آن دژ دروغین میریزد و خرد می‌شود.کاش از درون این دژ را محکم می‌کرد نه از بیرون.کاش می‌فهمید فردوسی چرت نمی‌گوید «گَهی پشت بر زین گهی زین بر پشت».کاش کاری می‌کرد که دوستش می‌داشتیم که شاید اینگونه هنوز میداشتیمش.ای کاش فکر این روزمان را بکنیم.

پایان تلخی بود برایش. ولی یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخی بی‌پایان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۰
سامان سیفی

دقایقی پیش پاییز، با بارشی کوتاه‌، شروع پادشاهی تقریبن سه ماهه خود را به طور رسمی اعلام کرد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۳
سامان سیفی

 آدم‌ها علایقى دارند، مهم‌هایى، دغدغه‌هایى، شورهایى، هیجاناتى، تجربه‌هایى، احساساتى، خوشى‌هایى، ناخوشی‌هایى..

وقتى مى‌خواهى قلم را بردارى و شروع به نوشتن کنى، باید اول از همه به این فکر کنی که کدام یک را انتخاب کنى، پرورش دهى، چیزهایى به آن اضافه کنى و به رشته‌ى تحریر درش آورى.

سوال‌ها و فیلترهایى در ذهن برای انتخاب موضوع نوشتن وجود دارد: «مشترک‌تر بهتر است یا شخصى‌تر؟ اصیل‌تر بهتر است یا غنى‌تر؟ قدیمى‌تر بهتر است یا جدیدتر؟»

و همیشه به این پاسخ مى رسیم که نمی‌شود با این معیارها واقعاً موضوع مناسب و درخورى را انتخاب کنیم؛ چون همیشه عوامل دیگرى وجود دارند که این پیش‌بینى ما از بهترین متن ممکن را به هم مى‌ریزند.

حالا سؤال این‌جاست که باید چه‌کار کنیم؟ هرچه در ذهنمان هست را بنویسیم؟ نوشتن را کنار بگذاریم؟ صرفاً بر اساس معیارهای داخل ذهن‌مان عمل کنیم؟

جواب این است که نوشته باید دل‌نشین باشد، روی آن کار شده باشد و دارای جزئیات اضافه نباشد.

وقتی یک نوشته را تا انتها نوشتید، یک‌دور آن را بخوانید، ببینید کدام قسمتش دل را می‌زند، کدام قسمتش ذهن را منحرف می‌کند، کدام بخشش توضیح اضافی است. روی آن کار کنید، به همه‌ی جزئیات به‌طور مستقیم اشاره نکنید، جوری بنویسید که خواننده با فهمیدن نکات، از هوش خودش لذت ببرد؛ در نوشته‌هایتان از خودتان ایراد نگیرید، با این‌کار مستقیماً نوشته‌ را به «غر زدن» تبدیل می‌کنید.

البته، البته، یادگیری نوشتن تجربی است، با خواندن کتاب و نوشتن زیاد حاصل می‌شود، مانند ریاضی نیست که فرمول داشته باشد؛ اما همیشه نکات اولیه‌ای درمورد آن نیاز است.

متن را با این نکته تمام می‌کنم که نوشتن، بیان احساسات انسان‌هاست، بیان چیزهایی که از میان سیناپس‌هایشان می‌گذرد، بیان مسائلی که گاهی با صحبت حقش ادا نمی‌شود و سزاوار نوشتن است. به احساسات عمیق و مهم‌تان اهمیت بدهید؛ آن‌ها را به اشتراک بگذارید و درباره‌شان بحث کنید، زیرا که این‌ها پیش‌نیاز پیش‌رفت است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
عرفان عابدی

نتایج کنکور امروز اعلام شد و من را تشویق کرد تا داستانی حقیقی‌تر از واقعیت را تعریف کنم.

دو پسر، هردو در تهران. اولی حمید است و دومی حامد. حمید عاشق معماری است، سرتاسر اتاقش عکس‌هایی از خرابه‌های جاودان رم آویزان کرده با چندتا عکس دیگر مثل برج‌العرب، آکروپلیس و پوستری بزرگ تر از همه که سردر دانشگاه تهران را نشان می‌دهد. خانه آرزوهای او. حامد عاشق روانشناسی‌ست، کتابخانه‌ای دارد که کل دیوار شمالی اتاقش را گرفته و پر از آثار فروید، یونگ، سارتر، کامو، شکسپیر، کافکا و چندتایی هم هدایت و دیگران. هر دو در مدرسه استعداد‌های درخشان تحصیل می‌کنند و هم‌مدرسه‌ای هستند ولی چون دبیرستان سیصد دانش‌آموز هم‌زمان در یک پایه دارد هم‌دیگر را در حد اسم و فامیل هم نمی‌شناسند. در مرگ آورترین سال تحصیل‌شان قرار دارند. هر دو خوب درس می‌خوانند و رویایشان را باور دارند.

روز کنکور می‌رسد. شب قبل هیچ دانش‌آموزی که قصد داشته پرونده‌هایش از وزارت آموزش و پرورش به وزارت علوم منتقل شود بی‌استرس نخوابیده. حمید و حامد هم همین‌طور. مکان حوزه حمید و حامد متفاوت است. حمید خیابان آزادی است و حامد دانشگاه آزاد واحد شمال، ته تهران. حمید به ترافیک می‌خورد و حامد نه. حامد با خیال راحت شروع به دادن آزمون می‌کند و حمید زیاد دیر نمی‌رسد ولی استرس دارد. حامد جواب سوال «کدام یک از افراد زیر به بهشت می‌روند؟ الف: پیامبران ب: نیکوکاران ج: صالحان د: هرسه گزینه» گزینه درست (ج) را انتخاب می‌کند و حمید گزینه دال را سیاه می‌کند.برگه‌ها جمع می‌شوند. می‌روند به پل بین دو وزارت علوم و آموزش پرورش، سازمان سنجش.

جواب‌های کنکور می‌رسد. حامد از حمید یک الف ب جیم دال درست‌تر زده یک الف ب جیم دال لعنتی. رتبه حمید دقیقن برابر رتبه آخرین ورودی معماری تهران است و به احتمال زیاد امسال هم به عنوان آخرین نفر می‌تواند سر کلاس معماری بنشیند. سازمان سنجش اعلام می‌کند که امسال دانشجویان ریاضی نمی‌توانند به رشته روانشناسی بروند. حامد ناراحت‌تر از حمید است. با مشاور خود مشورت می‌کند و او می‌گوید برود معماری و او هم می‌رود. حامد به عنوان آخرین نفر در کلاس معماری می‌نشیند.

حامد تا چند وقت پیش معلم هنرم بود .سه ماه پیش گفت بال‍اخره لیسانس گرفتم، بعد از ۶سال، با معدل دوازده و یازده صدم. تنها یک‌دهم مانده به افتادن. هیچ وقت هیچ کاری در زمینه معماری نکرده بود و قطعن نمی‌کند. فقط صندلی آخر رشته معماری دانشگاه تهران را پر کرده بود. به خاطر دوستش با پارتی بازی معلم شده بود و همینجوری پیشرفت کرده بود و الان هزار کار می‌کرد الا معماری. از حمید هم خیلی وقت است خبر ندارم ولی فکر کنم جایی جز دانشگاه تهران معماری خواند و شرط می‌بندم که هنوز حسرت این تست را می‌خورد. «کدام یک از افراد زیر به بهشت می‌روند؟ الف:پیامبران ب:نیکوکاران ج:صالحان د:هرسه گزینه»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۵۱
سامان سیفی

رابین ویلیامز مرد، یا بهتر بگویم رابین ویلیامز خودکشی کرد.

وقتی طبق عادت همیشگی­ام داشتم سایت IMDB را چک می‌کردم تیتری از ویلیامز دیدم، از آن تیترهایی که برای یادبود مرده ها استفاده می‌شود.اسم ویلیامز را سرچ کردم و ویکیپدیا تیتر IMDB را با نمایش تاریخ مرگ رابین ویلیامز کمدین دوست داشتنی و معروف تایید کرد.جان کیتینگ مرده بود، بدتر از آن خودکشی کرده بود.رهبر و معلم "انجمن شاعران مرده" خودکشی کرده بود، بیشتر شبیه یک جوک بود تا واقعیت.مثل این بود که آتش نشانی خود را آتش بزند یا کمدینی از شدت گریه بمیرد.عجیب بود ولی واقعیت داشت.کمی بعدتر ماجرا برایم خیلی عجیب­تر هم شد.هنگامی­که فهمیدم ویلیامز به الکل و مواد مخدر معتاد بوده.

به هیچ عنوان نمیتوانستم چیزی را که رویترز، گاردین،  IMDB و ویکیپدیا میگویند قبول کنم.به چشم­‌های خودم اطمینان نداشتم. قبلن هم این ناباوری برایم پیش آمده بود.یک روز توی مدرسه در حال صحبت در مورد سینما بودیم که حرف از پدرخوانده شد و یکی گفت:راستی میدونستین مارلون براندو همجنسگرا بوده؟! ناگهان تعجب کردم و بلافاصله با خود فکر کردم که حتمن چرت میگوید و این انکار کمی آرامم کرد.وقتی به خانه آمدم به سرعت اسم براندو را سرچ کردم و همان شوکی که بعد از خبر خودکشی ویلیامز به من دست داده بود به سراغم آمد.حرفش متاسفانه کاملن راست بود.باز نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم.مگر میشود به دن کورلئونه که همیشه عاشق خانواده خود بود و حتی هنگام مرگ هم داشت با نوه خود بازی می‌کرد، چنین انگی بچسبد.در هر دو مورد و هزاران مورد مشابه دیگر به تضاد عجیبی برخوردم.تضاد بین کیتینگ و ویلیامز، بین مارلون براندو و دن کورلئونه.این تضاد فقط در من نبود.وقتی یادداشت های مارکز را می‌خواندم متوجه شدم که گابریل گارسیا مارکز هم این تضاد  را تجربه کرده، البته با موردی بسیار بزرگ تر:ماه.

او می‌نویسد هنگامی که برای اولین بار بشر با به روی ماه گذاشت و گوینده با هیجان اعلام کرد"برای اولین بار در بشریت، بشری پا روی ماه گذاشت"پسر بچه‌­ای که همراهش بوده داد زده"برای اولین بار، عجب مزخرفی".مارکز هم حرف او را تایید کرده و با خود گفته"عجب مزخرفی"و با آن پسر هم‌­عقیده شده.او در ادامه برای حرفش به سبک منحصر به فرد خود دلیل می‌آورد. ”قبلن هزاران بار در داستان‌­ها هزاران انسان پا بر روی ماه گذاشتند و حتی با موجودات فضایی ساکن بر ماه جنگیدند و یا دوستی برقرار کردند و این که نیل آرمسترانگ برای اولین بار پا روی ماه گذاشته مزخرف محض است".مارکز هم مثل من نمیخواست واقعیت موجود را باور کند(یا دقیقتر این­که نمی‌توانست باور کند).حتی در ادامه مارکز ناامید­تر هم می‌شود.وقتی که می‎شنود که بر ماه هیچ موجود زنده‎­ای یافت نشده و حتی در آنجا یک گل هم وجود ندارد. "بیست وپنج کیلومتر مربع بدون حتی یک گل”. مارکز با این تضاد خوب کنار می‌آید و میگوید تمام اکتشافات علمی هیچ تاثیری روی ماه او ندارد و آن‌ها فقط یک ماه دیگر را به او معرفی می‌کنند.ماه اصلی همان ماه خوش آب رنگ است با موجودات خشن و گاه مهربانِ فضایی و پر از گل­های عجیب و غریب که هیچ­‌جا جز ماه پیدا نمی‎شوند، و ماهی که نیل آرمسترانگ رویش پا گذاشته ماهی خاکستری است و سوراخ سوراخ با پستی و بلندی­های بسیار که حتی زشت­‌ترین گل­ها هم آنجا رشد نمی‌کنند.

خودکشی ویلیامز الکلی، کیتینگ را برای من عوض نمی‌کند و فقط شخص دیگری را به من معرفی می‌کند که هیچ نسبتی با جان کیتینگ ندارد.ویلیامز واقعی جان کیتینگ است و آن یکی یک نفر دیگر  که  اگر به جای جان کیتینگ معلم می‌شد شاید انجمن شاعران مرده را منحل میکرد و تجمعات آن­ها را به مدیر لو میداد.

پ.ن.: همسر ویلیامز بعد مرگ او گفت:« امیدوارم کانون توجهات بر مرگ رابین نباشد بلکه بر لحظه ­های بیشماری باشد که شادی و لبخند را برای میلیونها نفر به ارمغان آورد.  

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۰
سامان سیفی