برای بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب
نمایشگاه سال قبل همراه با پا درد، دست درد و شکم درد حاصل از خوردن هات داگهای نمایشگاه، در غرفه نشر نگاه ایستاده بودم و داشتم به کتابهای چیده شده روی میز نگاه میکردم و فکر میکردم که چگونه بودجه ام را بین این همه عنوان کتاب پخش کنم که آقایی میانسال از پشت به سمت کتابها آمد و هل مختصری به جمعیت پشت میز داد. سر و وضع مرتبی داشت و در دستانش چیزی نبود. رو به مسئول آن میز گفت:" وقت بخیر جناب". فروشنده که با لحن گرم مرد خستگی اش از یاد رفته بود پاسخ داد" وقت شما هم بخیر".
-ببخشید «کافکا در کرانه» رو دارید؟
-بله همونجاس.
-قیمتش چقدره؟
-بیست و پنج هزار تومن.
مرد کمی مکث کرد و با لحنی نه به گرمی قبل گقت
-حیفما که نمیتونیم بخریمشون مجبوریم به تعاریفشون قناعت کنیم.
فروشنده پاسخ داد
-نگران نباشید چیز خاصی از دست نمیدید.
مرد با خندهای ملیح گفت ممنون خداحافظ و رفت. اما هم من و هم فروشنده میدانستیم که مرد نتوانسته یکی از بهترین رمانهای این قرن از مهمترین نویسنده آسیایی فعلی جهان و بخت اول نوبل ادبیات را بخرد.
امسال هم اوضاع تقریبن همین بود. کتابها همه گران بود، کافکا در کرانه سی هزار تومان شده بود و موراکامی نیز هنوز نوبل نگرفته بود. ولی هیچکدام از اینها برای من اهمیتی نداشت، من فقط میخواستم که باز هم چنین رفتار انسان دوستانه ای را ببینم. هنوز آن فروشنده را تحسین میکنم که در شرایطی که من خریدار از وجود خودم بیزار شده بودم و از شدت خستگی بعد نمایشگاه پنج ساعت مداوم خوابیدم ،در آن شرایط اینقدر به فکر افسوس خوردن یا نخوردن خریدار بی پولی بود که هیچ سودی برای او نداشت. اصلن گور پدر موراکامی و نشر نگاه و کافکا و ارز رایج مملکت تومان.
رضا میرکریمی فیلمی دارد به نام زیر نور ماه. قهرمان آن فیلم طلبه ای در شرف اجتهاد است که کتابهایش را میفروشد تا به چند بی خانمان کمک کند. وقتی وارد کتابخانه میشود کتابدار به او میگوید:" تو تازه اینا رو خریدی. به این زودی تموم کردی که برمیگردونیشون" و طلبه جواب میدهد:" فعلن به همونایی که خوندیم عمل کنیم".