پاییز خودکامه
رفت بالای سن.حالا دیگر نه سینهاش را جلو داده بود و به افتخارات مدرسهاش فکر میکرد و نه اخمی برای جذابیت ساختگیش برچهره داشت.گامهایش دیگر زمین را نمیلرزاند و سرش را پایین انداخته بود.خودش را برای سخنرانی مفصل و چند ساعتهای که دانش آموزان چه بخواهند و چه نخواهند باید به آن گوش دهند آماده نکرده بود، به چند دقیقه صحبت راضی بود و دیگر مثل همیشه به مقایسه ایران و ژاپن نپرداخت و فقط اشارهای کوتاه کرد.حتی صدایش هم میلرزید کمی.خالی شده بود، پنچل شده بود و دیگر قرار نبود مدیر باشد.
حتمن هنگام-به احتمال زیاد-آخرین سخرانیش به عنوان مدیر مدرسه به گذشتهها فکر میکرد.به آن روزهایی که سر صف از پایه چهارم شروع به فحش کشیدن بچهها میکرد و تا آخرین صف پایه اول کارش را ادامه میداد.به یاد میآورد که سر همان صفها چه قدر مسئولین مدرسه را جلوی بچهها تحقیر کرده بود-همانهایی که حالا در دل جشن و سروری وصف ناشدنی دارند.حتمن آن کلاسی را به یاد میآورد که پسری به دبیر ریاضی خود انتقادی وارد نمود و او مثل حیوانی درنده به جان پسر پرید و از هیچ تحقیری دست نکشید.حتمن به یاد میآورد که در شورای مدرسه حرف، حرف او و میزان رای او بود.حتمن وقتی داشت از افتخارات فارغالتحصیلان حرف میزد تمامی پوسترهایی که با آنها افتخارات دانش آموزان را به نفع مدرسه غصب میکرد به صورت سهبعدی جلوی چشمش میآمدند.حتمن چهرههای ناراحت و سلامهای زورکی دانش آموزان را به یاد میآورد.
حتمن به یاد میآورد شکوه متززل گذشتهاش را.
حالا با صدایی لرزان و ترسان داشت آخرین حرفهایش در سالن به همه دانشآموزان میزد. در لفافه گفت که دیگر من نیستم. نگفت نیستم یکجورهایی گفت نخواستند که باشم.گفت در این هفت سال سمپاد فشارهای زیادی را تحمل کرده و من که دیگر تمام شدم و امیدوارم نفر بعدی دلسوز سمپاد باشد.
یک نفر بادش را خالی کرده بود، فروریخته بودش و به هیچ بدلش کرده بود.هیچ.
دلم به حالش سوخت. کاش فکر این روز را از قبل میکرد. فکر روزی که دیگر آن دژ دروغین میریزد و خرد میشود.کاش از درون این دژ را محکم میکرد نه از بیرون.کاش میفهمید فردوسی چرت نمیگوید «گَهی پشت بر زین گهی زین بر پشت».کاش کاری میکرد که دوستش میداشتیم که شاید اینگونه هنوز میداشتیمش.ای کاش فکر این روزمان را بکنیم.
پایان تلخی بود برایش. ولی یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخی بیپایان.